گنجور

 
بلند اقبال

از چهر آتشین تو آتش به جان شدم

آتش کند چه سان به نیستان چنان شدم

آوخ که اشتم قدی از راستی چو تیر

ز ابروی چون هلال تو خم چون کمان شدم

گفتم که نور روی تو گردد چراغ من

در پیش ماهتاب تو تارکتان شدم

چون حالت دهان تو گشتم خوشم ازین

کز بی نشان دهان تو من بی نشان شدم

کردم شب فراق تو را صبح وزنده ام

در ملک عشق خسرو صاحبقران شدم

دیگر مرا به دل نبود هیچ آرزو

از دولت وصال تو چون کامران شدم

بودم زهجر خسته و پیر و نزار و زار

نبود عجب ز وصل تو کز سر جوان شدم

هیچ اطلاعی از الف و با نداشتم

کردی تو تربیت که ادیب جهان شدم

در روزگار نام ونشانی ز من نبود

از عشق یار صاحب نام ونشان شدم

بی جان ترم ز سایه و بی سایه تر ز جان

از بس چو سایه در پی جانان روان شدم

تا بت پرستیم شده مذهب به عشق دوست

فارغ ز کفر و دین وز سود و زیان شدم

پرسیدم از زحل ز چه رفعت گرفته ای

گفتا به کوی یار تو چون پاسبان شدم

اقبال من ز عشق تو اول بلند بود

آخر ز هجر روی تو پست و نوان شدم