گنجور

 
بلند اقبال

من چیستم که دم زنم از عشق روی تو

من کیستم که راه دهندم به کوی تو

از هر طرف به سوی تو راه است واین عجب

کز هیچ سوی کس نبرد ره به سوی تو

گر غائبی ز دیده مرا حاضری به دل

ز آنروهمی مراست به دل گفتگوی تو

غفلت نگر که روز وشب اندربر منی

من هر طرف فتاده پی جستجوی تو

هر صبح وشام در نظری زآنکه صبح وشام

نوری بود ز روی تو عکسی ز موی تو

خفاش تاب دیدن خورشید نیستش

نقصان ز ما بود که نبینیم روی تو

چیزی نمانده تا که ز مستی شوم هلاک

ساقی چه باده بود مگر در سبوی تو

عمر ابد ز آب حیات ار گرفت خضر

ما راست نیز عمر ابد ز آب جوی تو

اقبال من بلنداست از آنکه چون قدت

آمد دلم صنوبری از آرزوی تو