گنجور

 
بلند اقبال

گر چون دهان دوست ز غم بی نشان شدم

در پیش تیر غمزه چشمش نشان شدم

بودم به قد چو تیر وز غم چون کمان شدم

بودم به عمر پیر وز عشقش جوان شم

ز آن ترک تندخوست که دارم به سینه سوز

ز آن آتشین رخ است که آتش به جان شدم

جز دل خبر نداشت ز اسرار من کسی

چون فاش گشته از دل خود بد گمان شدم

بردم به کوی دوست پناه از گناه خویش

آسوده دل شدم که به دار الامان شدم

عفوش چو بود بی حد و فضلش چو بی حساب

کردم گناه و در صدد امتحان شدم

با من مگو که از چه شدی رندوباده خوار

از دوست حکم شد که چنان شو چنان شدم

بودم بتا به وصل توخرم چونوبهار

از صرصر حوادث هجرت خزان شدم

شد صبح شام هجر ونمردم زهی توان

درملک عشق خسرو صاحبقران شدم

نمرود غم فکنده به نارم خلیل وار

دیدم به یاد روی تو درگلستان شدم

در روزگار از آن شده اقبال من بلند

کافتاده پیش پای بتان خاک سان شدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode