گنجور

 
بلند اقبال

تاکس نبیندت ز نظرها نهان شدی

تا پی کسی سویت نبرد لامکان شدی

نبود تو را مکان و گرفتی به دل قرار

گشتی زما نهان وبه هر سوعیان شدی

هر کس که داشت جان ودلی بردی از کفش

از بس همی بلای دل وخصم جان شدی

ما درددل به جز تونگوئیم پیش کس

زیرا که محرم دل پیر وجوان شدی

ناگفته دادی آنچه دلم داشت آرزو

ای غائب از نظر چه عجب غیب دان شدی

بودی هر آنچه بودی وهستی وجز تو نیست

گفتم بسی غلط که چنین یا چنان شدی

اقبال ما که گشته چنین در جهان بلند

زآنروبود که بادل ما مهربان شدی