گنجور

 
بلند اقبال

ای دل بیا برای تو دارم بشارتی

ابروی یار کرده به قتلت اشارتی

گفتم که بوسه ای ز لبت نذرما نما

دشنام داد لیک به شیرین عبارتی

دادیم جان بهیار و خریدیم بوسه ای

بی مایه کس نکرده بدین سان تجارتی

من ضبط دل چگونه توانم که چشم او

داردعجب به بردن دلها مهارتی

دین ودلی نمانده که چشمت نبرده است

غارتگری نکرده بدین گونه غارتی

شیرین بود ز بسکه لب شکرین دوست

یادش فزون نموده به طبعم حرارتی

هر کس که خانه اش شده ویران ز سیل عشق

مشکل که تا به حشر پذیرد عمارتی

شاید که همچو من شوداقبال او بلند

هرکس که عشق افکندش درمرارتی