گنجور

 
بلند اقبال

ای ترک مشک طره کافور روی من

دور از رخ توگشته چو کافور موی من

سازی مس وجود مرا زره ده دهی

گرافکنی نظر ز کرامت به سوی من

زد آتشی به خرمن عمرم هوای او

عشق رخش بریخت به خاک آبروی من

گفتم ندانم از چه دلم مست وبی خود است

گفتا که خورده باده ناب از سبوی من

گفتم که مبتلای زکامم به سال ومه

گفتا مگر رسیده به مغز تو بوی من

گفتم که ره مرا به بهشت برین بود

گفتا بلی گرت گذر افتد به کوی من

اقبال من بلنداز آن شد که روز وشب

از سروقامت تو بود گفتگوی من