گنجور

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

لعل لب تو اشک مرا خون ناب کرد

زان شیشه های سبز فلک پر شراب کرد

عکس رخت نمود در آیینه سپهر

نامش خرد به شب مه و روز آفتاب کرد

مشتاق تو به چشمه خور می کند نظر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

هر کس که سود چهره به راه تو سود کرد

در روی تو جمال ازل را سجود کرد

مسکین فقیه گوش اشارت شنو نداشت

منع سماع زمزمه چنگ و عود کرد

دیریست می زند دم ارشاد شیخ شهر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

ساقی بیار می که گل از غنچه رو نمود

چون بگذرد بهار و پشیمان شوی چه سود

دوران گل چو دیر نپاید درین چمن

زان پیشتر که بگذرد آن زود باش زود

دل آینه ست و تفرقه روزگار زنگ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

صوفی ز خانقه به خرابات می رود

زآفتکده به مأمن آفات می رود

عمر عزیزبی می و معشوق فوت کرد

اکنون پی تلافی مافات می رود

نعلین هر دو کون کشیده ز پای سعی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

با یار کوچ کرده ز دل ناله می‌رود

قطره زنان سرشک ز دنباله می‌رود

دم درکشم که راه به جایی نمی‌رسد

هرچند بر زبان جرس ناله می‌رود

زان ماه چارده که شد از دست دامنش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

یارم به خانه ای که شب تار دررود

خورشید و ماهش از در و دیوار دررود

شهری درون خانه خریدار او به جان

هر دم چه حاجتش که به بازار دررود

عاشق به خلد درنرود حور عین طلب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

اندیشه جمال تو حیرانی آورد

سودای طره تو پریشانی آورد

ما را چه کار با سرو سامان که عشق تو

درکار عقل بی سر و سامانی اورد

گفتی که ترک عشق کن و راه عقل گیر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

زلف تو ماه را به سیه پوشی آورد

شب را و روز را به هم آغوشی آورد

لعلت به خط سبز چو ساقی شود به بزم

خضر و مسیح را به قدح نوشی اورد

بیخود شدم ز لعل تو آری همین بود

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

آن ترک کج کله چو هوای شکار کرد

در یک قبا هزار بلا را سوار کرد

زد مرده سبزه سان ز سم بادپاش سر

برهر زمین که راه چو باد بهار کرد

ببرید تن ز جان که شود گرد در رهش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

رفتی و دل ز هجر تو با سوز و آه ماند

دیده در انتظار قدومت به راه ماند

رفتی کله نهاده کج از ناز و در رهت

برهر نشان پا سر صد کج کلاه ماند

رفتی و بی جمال تو ویرانه مرا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

 

معنی الوجود فی صورالکون قد ظهر

ما ضر سر وحدته کثرة الصور

نور وجود مهر و حقایق مهند ازین

بشناس معنی « جمع الشمس و القمر»

ساریست در همه چو به ذات و صفات خویش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵

 

گر همچو عود جا دهدم یار در کنار

از دست او کنم بر او ناله های زار

گویم بدو که ای به سرانگشت مرحمت

بگرفته نبض مضطربم را طبیب وار

در اضطراب نبض مرا اختیار نیست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵

 

چون بامداد بینمت ای ماه دلفروز

در عیش و خرمی گذرانم تمام روز

چون خورهزار رشته بتاب از فروغ خویش

چشم مرا ز هر چه نه دیدار خود بدوز

بهر گزند چشم خسان برفروز رخ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

نبود عروس ملک سزای کنار و بوس

بؤساً لک ار کنار نگیری ازین عروس

شه را چو در دوام بقا اختیار نیست

دم دم چرا خطاب رسد هر دمش ز کوس

مجنون که دور مانده ز لیلیست روز و شب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

خاکیست زر که رنگ دهد پرتو خورش

از زر کسی که تاج کند خاک بر سرش

گنجیست گنج فقر که در چشم اهل حرص

هست اژدهای حلقه زده حلقه درش

هرکس ز دسترنج کسان می خورد گداست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

 

دادی ز لطف خوی مرا با وصال خویش

وانگه نهفتی از نظر من جمال خویش

شکر خدا که می نتوانی که یک نفس

پیوند خاطرم ببری از خیال خویش

بیرون خرام مست و سرانداز هر طرف

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹

 

ای دل متاع جان به لب لعل یار بخش

نقد خرد به جام می خوشگوار بخش

آورد باد بوی بهار از چمن چو گل

اوراق علم و فضل به باد بهار بخش

وصف جمال عشق یکی و یگانگیست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲

 

برلب رسید جان که به جانان فرستمش

شد جمله درد دل که به درمان فرستمش

طی شد چو نامه عمر ز هجران او مرا

کو قاصدی که نامه هجران فرستمش

ریزم به جیب و دامن قاصد ز دیده اشک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

از یمن عشق سوره یوسف به حکم نص

شد از میان جمله سور« احسن القصص »

ره رو چنان به عشق که نبود خبر تو را

از سخنی عزایم و آسانی رخص

تو خاتمی و حلقه آن سیر دوریت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

 

جوهر وجود عشق بود مابقی غرض

ان فاتکم فلیس لما فات من عوض

شد عمرها که عهد وفا بسته ام به عشق

عمری مضی و عهدی بالعشق ما انتقض

از غیر عشق عض بصر کن که عاقبت

[...]

جامی
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۶
sunny dark_mode