گنجور

 
جامی

دادی ز لطف خوی مرا با وصال خویش

وانگه نهفتی از نظر من جمال خویش

شکر خدا که می نتوانی که یک نفس

پیوند خاطرم ببری از خیال خویش

بیرون خرام مست و سرانداز هر طرف

سرهای سروران بنگر پایمال خویش

دیوانه توام دگران را به سنگ زن

در شور کن مرا پی دفع ملال خویش

گر باغبان ز لطف قدت یافتی نشان

بر جویبار دیده نشاندی نهال خویش

داری دریغ تیغ خود از عاشقان، مباش

بر تشنگان بخیل به آب زلال خویش

گفتی که چیست حال تو جامی خدای را

بنشین دمی که با تو کنم شرح حال خویش