گنجور

 
جامی

آن ترک کج کله چو هوای شکار کرد

در یک قبا هزار بلا را سوار کرد

زد مرده سبزه سان ز سم بادپاش سر

برهر زمین که راه چو باد بهار کرد

ببرید تن ز جان که شود گرد در رهش

از گرد ره چو جا به میان غبار کرد

کشته مخوان شکاری او را که چون رسید

تیرش بدو ز شادی آن جان نثار کرد

چشم است زخم او به تن صید و تیر ازو

چون بگذارند سوی خودش چشم چار کرد

زینسان کزو چو لاله برم داغها به خاک

خواهد زمانه خاک مرا لاله زار کرد

جامی که شد خمیده به بزم غمش چو چنگ

از رشته های اشک بر آن چنگ تار کرد