گنجور

 
جامی

یارم به خانه ای که شب تار دررود

خورشید و ماهش از در و دیوار دررود

شهری درون خانه خریدار او به جان

هر دم چه حاجتش که به بازار دررود

عاشق به خلد درنرود حور عین طلب

گر دررود به رغبت دیدار دررود

بگشای تار مو که گریزد به نافه مشک

نافه به ناف آهوی تاتار دررود

صوفی ز شوق تو به چمن بس که بگذرد

چون گل مرقعش به سر خار دررود

مشتاق گل به بوی تو بیند چو بسته در

از راه جو چو آب به گلزار دررود

سوزن پی لباس سگت گر زند کسی

لاغر تنم چو رشته به سوفار دررود

آهسته کش کمان که مبادا گذر کند

تیر تو چون به سینه افگار دررود

جامی به دور لعل تو هر دم ز صومعه

آید برون به خانه خمار دررود