گنجور

 
جامی

چون بامداد بینمت ای ماه دلفروز

در عیش و خرمی گذرانم تمام روز

چون خورهزار رشته بتاب از فروغ خویش

چشم مرا ز هر چه نه دیدار خود بدوز

بهر گزند چشم خسان برفروز رخ

همچون سپند مردمک چشمشان بسوز

با غمزه هرکه دید خم ابروی تو گفت

تیریست سینه سوز و کمانیست کینه توز

عشق از دم فسرده ندارد حرارتی

ناید به فصل دی ز هوا گرمی تموز

واقف ز عشق و حسن من و تو چو بیندم

گوید به صد شگفت که تو زنده ای هنوز

جامی به جور تافتی از راه عشق روی

ماذاک فی سریعة اهل الهوی یجوز