گنجور

 
جامی

ساقی بیار می که گل از غنچه رو نمود

چون بگذرد بهار و پشیمان شوی چه سود

دوران گل چو دیر نپاید درین چمن

زان پیشتر که بگذرد آن زود باش زود

دل آینه ست و تفرقه روزگار زنگ

این زنگ جز به صیقل می کی توان زدود

مطرب بساز عود که ندهد خلاصیم

از پایمال غصه بجز گوشمال عود

راهی بزن که جز سر انگشت مطربان

نتوان گره ز رشته امیدها گشود

گردون نیافت بر قد یک تن لباس عیش

کان را نه از بریشم چنگ است تار و پود

جامی بساز مرهم دلها به شعر خویش

گو ریش شو ز نیش حسد سینه حسود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode