گنجور

 
جامی

رفتی و دل ز هجر تو با سوز و آه ماند

دیده در انتظار قدومت به راه ماند

رفتی کله نهاده کج از ناز و در رهت

برهر نشان پا سر صد کج کلاه ماند

رفتی و بی جمال تو ویرانه مرا

نی روز تاب مهر و نه شب نور ماه ماند

از مهر و مه چه روشنی آن را که بی رخت

در پیش دیده پرده ز بخت سیاه ماند

قدت نهاد بر سر طوبی قدم ز قدر

سرو بلند پای به فرق گیاه ماند

جز پای بوس سرو بلندت هوس نداشت

هرتاجور که پا به سر تخت جاه ماند

جامی چه غم که ماند زکار اینچنین کزو

صد نقش دلپذیر درین کارگاه ماند