گنجور

 
جامی

نبود عروس ملک سزای کنار و بوس

بؤساً لک ار کنار نگیری ازین عروس

شه را چو در دوام بقا اختیار نیست

دم دم چرا خطاب رسد هر دمش ز کوس

مجنون که دور مانده ز لیلیست روز و شب

جانی پر از دریغ و زبانی پر از فسوس

این بس که در نواحی حی می برد به روز

شب در سماع شوق به بانگ سگ و خروس

بردند آب صفوت رندان پاکباز

پیران گول گیر و مریدان چاپلوس

لُبّ است سرّ عشق و سبوس است مابقی

لب کی شناسد آنکه بود درخور سبوس

جامی تو مرغ عالم یکرنگی آمدی

بر خویش بشکن این قفس عاج و آبنوس