گنجور

 
جامی

زلف تو ماه را به سیه پوشی آورد

شب را و روز را به هم آغوشی آورد

لعلت به خط سبز چو ساقی شود به بزم

خضر و مسیح را به قدح نوشی اورد

بیخود شدم ز لعل تو آری همین بود

خاصیت شراب که بیهوشی آورد

چون در قبا خرام کنی شوق خدمتت

ارباب خرقه را به قباپوشی آورد

از یاد توست زندگیم می نمی خورم

مستی مبادم از تو فراموشی آورد

هرجا رسی چو شاه رقیبت به پیش راه

بر عاشقان سیاست چاووشی آورد

بر طوطیان هند ببندد زبان نطق

جامی چو رو به سحر سخن کوشی آورد