گنجور

 
جامی

اندیشه جمال تو حیرانی آورد

سودای طره تو پریشانی آورد

ما را چه کار با سرو سامان که عشق تو

درکار عقل بی سر و سامانی اورد

گفتی که ترک عشق کن و راه عقل گیر

کاری چرا کنم که پشیمانی آورد

شبها به باغ بی گل روی تو ناله ام

مرغان خفته را به سحرخوانی آورد

دور از تو خانه گل و آبم ز سیل اشک

نزدیک شد که روی به ویرانی آورد

با جان بر لب آمده آواز تیغ تو

آوازه خلاص به زندانی آورد

جامی ببند دیده که آن طاق ابروان

صد رخنه در بنای مسلمانی آورد