گنجور

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱ - از قصیده‌ایست که در نصیحت و موعظت گفته و موجود از آن این است

 

ساکن شو و تو طاعت ایزد کن اختیار

کز مرد بختیار جزین اختیار نیست

پرهیزگار باش و چه سودست پند من

که امروز روز مردم پرهیزگار نیست

مرد خدای شو که خدای است دستگیر

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲ - از ترجیع بندیست که اول آن ساقط و در مدح ابوالحسن علی بن الحسن البیهقی

 

آن خواجه که نیست چنو در همه عجم

در دین بلندمایه و در ملک محتشم

والاابوالحسن علی بن الحسن که هست

از جاهش اهل دولت و دین گشته محترم

از رشگ رای او شد اجرام زرد روی

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷ - در مرثیت امام زاده گفته

 

میر امام زاده که چون او نیافرید

تا از عدم خدای همی بنده آورد

از شوم قتل آن تن بی سر بدیع نیست

گر جویبار سرو سرافکنده آورد

دل مرده ای بود که ننالد ز درد اوی

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸ - این ابیات را وقتی که از نردبان افتاده و پایش شکسته برای بعضی از دوستان خود فرستاده و شکایت از درد پا و اظهار ملال از فراق آن دوست کرده

 

دور از جمال جاه تو ای صدر ارجمند

افتاد پای بنده به دست شکسته بند

باز آمدی ز راه و نگفتی چگونه ای

تاگفتمی که پای چگونه ست و درد چند

دست قضای بد ز سر نردبان شوم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲۱ - در مدح کسی و تقاضای پولی از او تا دستاری و عمامه ای بخرد

 

ای خواجه که بر در تو چون نظر زنم

در حال تکیه در بر فتح و ظفر زنم

واندر مدایحت چو به نظم آورم سخن

گوئی گلاب «و» آب همی بر شکر زنم

چون بر فلک برم سخن اندر ستودنت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲۲ - در تبریک بدوستی که زن گرفته و خانه خریده و معذرت از نرسیدن بخدمت او

 

ای خواجه زین مهر تو آن یادگار داشت

کز بخت نیک نیکترین روزگار داشت

وان کس که داشت به آخرازاده صحبتی

از خاک ری لطافت باد بهار داشت

هر شب که طلعت تو درو شمس وار بود

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲۸ - در شکایت و گله و طلب شفاعت و صله

 

ای خواجه ای که با تو کسی را قرین کنند

کو را حکایت از بر چرخ برین کنند

بشنو ز فضل خویشتن از بنده یک سخن

تا خلق شکر تو بر جان آفرین کنند

گرچه شد است همت وجودت بر آسمان

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳۱ - در مدح و شکایت و گله و طلب عنایت و شفاعت وصله

 

ای خواجه ای که نیستت از خواجگان نظیر

بر کهتران عزیزی و بر مهتران خطیر

هستی تو آن رشید که از رشد دولتت

بر چرخ بخت ماه سعادت بود منیر

باهمت بلند تو بهتر زمین پست

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳۴ - در مدح کسی و درخواست گوشت از او و شکایت بوی از سهل نامی

 

ای تو کیای ما و جهانی تو را رهی

خار دو چشم دشمنی و ورد دست دوست

شد سهل و حق خدمت من سهل برگرفت

در خون سرشته به که چنانش سرشت و خوست

سختی مکن تو نیز چنان سست رای از آنک

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳۵ - در استنجاز وعده دست آور نجنی از زرگری ابوالمفاخر نام

 

ای خواجه بوالمفاخر زرگر به وعده ها

چشمم چو سیم کرد کف زرپرست تو

زن کرده ایم زینت زن در دکان تست

وز رنج مانده ایم چوماهی به شست تو

گفتی مرا که پای او زنجش به دستم است

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳۷ - در مدح ابوالمعالی امین الملک گوید

 

ای داده روی تو دل غمناک را طرب

از عجب دور باش که باشد ز تو عجب

اندر غم فراق تو جانم به لب رسید

تا با تو در وصال تو لب بر نهم به لب

بس شب که تابه روز دلم بی قرار بود

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۰ - در مدح سید اجل نقیب النقباء شرف الدین محمدبن علی مرتضی گوید

 

ای دست برده از همه خوبان به دلبری

وز دست برد تو شده مردان ز دل بری

از رشگ چشم تو است که پیدا نگشت حور

وز شرم روی تو است که پنهان رود پری

عشقت چو بی نیازی هر لحظه برتر است

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۳ - در تغزل است

 

ای دل تو را است عشرت و عیش همه جهان

دیگر مگرد گرد در عشق هان و هان

عشق آتشی بزرگ بود و محنتی شگرف

صلحی همه خصومت و سودی همه زیان

ای مهر تو نبشته مرا بر کنار دل

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۹ - در غزل است

 

لشکر کشید عشق و مرا در میان گرفت

خواهند مردمانم از این در زبان گرفت

اندر زبان خلق فتادم ز دست عشق

تا بایدم بلا به در این و آن گرفت

جانا غلام عشق تو گشتم به رایگان

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۰ - در غزل است

 

ای زلف بند کرده ز ابرو گره گشای

با دوستان بخند و سخن گوی و خوش درآی

میدان مهر جوی و درو اسب وصل تاز

چوگان عشق گیر و درو گوی دل ربای

انده فزای شد دل شادی پرست من

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۰ - در غزل است

 

در عشقم آرزوست که دل را طرب دهم

تا صد هزار بوسه بر آن چشم و لب دهم

از رشگ این دو دیده و از رشگ آن دو لب

هم نقل طرفه سازم و هم می عجب دهم

دل را که سغبه تو کنم بی غرض کنم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۴ - در توحید و منقبت و تخلص به مدح سید اجل شرف الدین محمد نقیب گوید

 

دارای آسمان و زمین کردگار ماست

آن حی لایموت که جاوید پادشاست

رزاق انس و خالق جن مالک ملک

آن باقئی که هر دو جهان را بدو بقاست

ذاتی منزه و ملکی عادل حکیم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۷ - در موعظت و نصیحت و دعوت به اعراض از دنیا و اقبال به آخرت گوید

 

ای آز و ناز کرده تو را سغبه جهان

آزت و بال تن شد و نازت هلاک جان

زین کاروانسرای برون شو که بسته نیست

دروازهای محشر از انبوه کاروان

تا چند لاف لشگر سلطان و سلطنت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۰۱ - در اثبات صانع و توحید او و بیوفائی دنیا و یادآوری مرگ و موعظت و نصیحت گوید

 

روزی دهی که بر دو جهان است پادشا

نظاره گاه او است دل مرد پارسا

آن پادشا که خدمت درگاه طاعتش

تکلیف انبیا شد و تشریف اولیا

در بارگاه امر کمر بستگان او

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱۰۵ - قسمت اولی است از قصیده ای ؛ و موجود از آن در بیان توحید است

 

پروردگار عالمیان است کردگار

هژده هزار عالم را آفریدگار

روزی ده خلایق و دارنده جهان

داننده نهان و خداوند آشکار

پاکی منزهی که تصرف همی کند

[...]

قوامی رازی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode