گنجور

 
قوامی رازی

دور از جمال جاه تو ای صدر ارجمند

افتاد پای بنده به دست شکسته بند

باز آمدی ز راه و نگفتی چگونه ای

تاگفتمی که پای چگونه ست و درد چند

دست قضای بد ز سر نردبان شوم

بگرفت پای من به بن ناودان فکند

هر مردو زن که دید قوامیت را چنان

فریاد خواند وروی خراشید و موی کند

تا شخص من پیاده شد از بار گیر جان

از دست درد مقرعه خوردم هزار و اند

لابد به خاک تیره درآید سر سوار

چون درمیان راه خطا شد سم سمند

رنجور دل شوی چو بدانی که روزگار

چون می گذشت بر من مسکین مستمند

بر جان من گشاده بلا روز و شب کمین

در گردنم فتاده ز درد آتشین کمند

از دست بنده زهر شکر بود پیش ازین

و امروز پای اوست چونی گشته بندبند

تو آمدی و بنده نیامد به خدمتت

زیرا که پست کرد مرا گنبد بلند

من بی شما چهار برادر معذبم

در چارمیخ درد بمانده تنی نژند

رنجم زیادت است ز نادیدن شما

از رنج دل فزوده شود درد دردمند

این «خود» به ترکه هر که ببیند بگویدم

چون تو کسی چگونه کند کار ناپسند

بر نردبان چه کار تو را تا در اوفتی

از دست تو رسید به پای تو برگزند

این گویدم که پای تو را به بود طلی

وان گویدم که نه نه طلی چیست خشک بند

آن گویدم که چشم به دست این سپند سوز

بر آتش بلا بنشان باد چون سپند

صدگونه پند می دهدم کمتر ابلهی

کو چاه و بند باز نداند ز جاه و پند

ای در کف سعادت تو گرز گاوسار

ببریده خشم تو سر دشمن چو گوسفند

بر نردبان اگر به حماقت نرفتمی

هرگنده سبلتی نزدندیم ریشخند