گنجور

 
قوامی رازی

ای خواجه ای که با تو کسی را قرین کنند

کو را حکایت از بر چرخ برین کنند

بشنو ز فضل خویشتن از بنده یک سخن

تا خلق شکر تو بر جان آفرین کنند

گرچه شد است همت وجودت بر آسمان

بیم است از آنکه هر دو مرا در زمین کنند

آحاد گشت ألوف امیدم ز هر دوان

من طمع کرده تا عشراتم مائین کنند

این شاعران که پای برین آستان نهند

دانی که شعر من علم آستین کنند

ایشان همه به شکر و رهی باشکایت است

آری مگر به شهر شما در چنین کنند

هر روز ناامید چو برگردم از درت

قومی ز به هر خور ز رهی دل حزین کنند

از خویشتن به من نگر ای صدر روزگار

تا اهل روزگار تو را آفرین کنند

چو«ن» در رکیب همت تو دست دل زدم

گفتم مرا ز درگه تو اسب زین کنند

آخر عنایت تو به نزدیک میر چیست

این سرکه را ز بهر چه در انگبین کنند

تو می روی به درگه سلطان امیدوار

تا خواجگان به مهر تو دل را رهین کنند

بنگر که بر دل تو چه آید از آن گروه

گرو العیاذبالله با تو همین کنند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیر معزی

آنی‌ که خلق بر تو همه آفرین‌ کنند

نامت ز مرتبه همه نقش نگین کنند

هستی به پایه‌ای‌ که همه زیر پای تو

کَرّوبیان عرشْ فلک را زمین کنند

زانجا که جاه توست بود دونِ قدر تو

[...]

انوری

در دین چو اعتصام به حبل متین کنند

آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند

دین‌پروری که داغ ستورش مقربان

از بهر کسب مرتبه نقش نگین کنند

ارواح انبیا ز مقامات آخرت

[...]

مجد همگر

ای خسروی که نام ترا سروران دهر

از فخر حرز بازو و نقش نگین کنند

وز آب دیده خاک درت را شکستگان

چون مومیائی از پی درمان عجین کنند

وندر سراست خنگ فلک را هوای آن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه