گنجور

 
قوامی رازی

آن خواجه که نیست چنو در همه عجم

در دین بلندمایه و در ملک محتشم

والاابوالحسن علی بن الحسن که هست

از جاهش اهل دولت و دین گشته محترم

از رشگ رای او شد اجرام زرد روی

وز پیش جاه او شد افلاک پشت خم

گر زانکه در حمایت انصاف او بود

در بوستان ز باد خزان کی رود ستم

هنگام فضل و وقت سخا نیستش نظیر

هم مرکز ادب شد وهم منبع کرم

از لطف جود دستش اگر یافتی خبر

از کان به پای خویش برون آمدی درم

پس گر سربریده نگوید یکی سخن

در دست او چگونه سخنگوی شد قلم

بی لطف عقل او نبود فضل در جهان

تنگی بود هرآینه چون آب گشت کم

دانسته بود صاحب کافی کفایتش

پیش از وجود او زحیات رفت درعدم

آری نگون شود علم پادشاه شب

چون کوس آفتاب نوازد سپیده دم

سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد

تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد

ای از عدد یکی به هنر صدهزار مرد

دارند معطیان ز عطاء تو پیش خورد

از رشگ حرمت تو بزرگان مملکت

چون صبح و شمس بارخ زردند وبادسرد

از اولیای دولت در هیچ روزگار

نه آورد چون تو گردش گردون تیز گرد

هستند پیش حمله تهدید امر تو

همچون زنان عاجز مردان شیر مرد

نظاره گاه جاه تو کرده است کردگار

این کاخ هفت کنگره گردلاژورد

جفت تو نیست از فضلای جهان کسی

چون آفتابی از همه اجرام چرخ فرد

گویند فاضلان چو بینند فضل تو

سبحان آن خدای که این فضل با تو کرد

بدخواه با تو صدر نگشتست هم عنان

گنجشک با عقاب نبوده است هم نبرد

جزکار خامه تو نباشد صلاح ملک

جز ورد عندلیب نزیبد دعاء ورد

ای رای راد بخش تو درمان ملک و دین

این بیت فهم کن که مبادات هیچ درد

سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد

تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد

ایزد سعادت تو به نیک اتفاق داد

از تو وفاق جست و به خصمت نفاق داد

گردون تو را بقا و جهان را فنا نوشت

دولت تو را وصال و عدو را فراق داد

شیطان چو با عدوت شراب زقوم خورد

یزدان به اولیای تو «کاسا دهاق » داد

دولت ز جمله خاصگیان سرای ملک

از قصرهای نیک ترینت وثاق داد

در فضل و رای اهل خراسان چو بنگرید

سلطان تو را وزارت ملک عراق داد

زانجا که جاه توست وزارت چه سگ بود

سلطان وقت این عمل از اتفاق داد

هر کس که یافت خدمت تو ترک دهر کرد

هرکو بهشت جست جهان را طلاق داد

گاه ولادت تو فرشته زساق عرش

بنگر چه گفت چون ندی اشتیاق داد

کلک چو برق را به علی بیهقی سپرد

آن کو محمد عربی را براق داد

تاخاطرم به مدحت تو جفت فکر توست

طوقم خرد به گفتن این بیت طاق داد

سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد

تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد

بهتر ز روز دولت تو روزگار نیست

بعد از خدای چون تو خداوندگار نیست

با پای همت تو فلک زیر دست هست

با دست بخشش تو جهان پایدار نیست

سلطان که اختیار خدایست بر زمین

میر اختیار دین که چن و به اختیار نیست

این هر دو اختیار به یک روز اختیار

کردندت اختیار و چنین اختیار نیست

تاسایه رکیب تو بر اهل ری فتاد

کس نیست کز جلال تو خورشید وارنیست

ری را به اتفاق همه اهل روزگار

از روزگارهابه ازین روزگار نیست

بنده ز دست حادثه نه آمد به خدمتت

پائی که دردمند بود حق گزار نیست

گفتم دلا چو دیر به خدمت رسیده

عذری بخواه که خواستن عذر عار نیست

دل گفت تو ستایش او کن به عذر او

با آنکه کار نیست تو را هیچ کارنیست

ای یادگار صاحب کافی به گاه فضل

از گفت بنده بهتر ازین یادگار نیست

سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد

تادین بود اجل شرف الدین ظهیر باد

از شاعران عالم جز من که نانباست

نان سخن به رسته اندیشه در کراست

سیمرغ عقل برزگر خطه منست

کش آب و خاک چشمه حیوان و کیمیاست

گندم ز برج سنبله دارم ز دلو چرخ

سنگم زمین و دور فلک چرخ آسیاست

ناهید آرد «و» ماه خمیر «و» آفتاب نان

شب دود و انجم آتش و گردون تنور ماست

فکرت دکان و ذوق ترازو خرد محک

جان مشتری و دل درم وطبع نانباست

نان مشتری برد ز سر کلبتین من

با هم مرا تنور و ترازو شدست راست

نان چنین غذای تورا شاید ای بزرگ

تاج مرصع از جهت تخت پادشاست

نانی بدین صفت که تو را شرح داده ام

کی طعمه ستور دل آدمی لقاست

برخوان جان خویش به مهمان سرای خلد

در حلق علم لقمه ارواح انبیاست

با نثر و نظم تو که تواند فصیح بود

از عاجزی به دست قوامی چنین دعاست

سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد

تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد

اقبال عذر خواه تو هر بامداد باد

وز تو سریر ملک در ایوان داد باد

باغ نهال یار تو جنت صفت شدست

کاخ سرای خصم تو دوزخ نهاد باد

باد خزان غلام کف زرفشان توست

ابر بهار چاکر آن دست راد باد

بر آسمان دولت و دین ماه جاه تو

چون دختران گردون خورشید زاد باد

هرجامه که عمر تو را دوخت شامگاه

تا نفخ صور پیرهن بامداد باد

فرزند فضل را قلمت دایه آمدست

شاگرد جود را درمت اوستاد باد

در گوش و هوش آدمیان تا به رستخیز

شکر تو وشکایت بد خواه یادباد

فرزند آنکه چاکر فرزند پاک توست

همچون نبیرگان تو والا نژاد باد

تا آب و خاک وآتش و بادست در جهان

هرچار؛ چاربالش آن طبع شاد باد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode