گنجور

 
قوامی رازی

ای خواجه زین مهر تو آن یادگار داشت

کز بخت نیک نیکترین روزگار داشت

وان کس که داشت به آخرازاده صحبتی

از خاک ری لطافت باد بهار داشت

هر شب که طلعت تو درو شمس وار بود

از روشنی جلالت نصف النهار داشت

چون کرد کردگار تو را کامگار کرد

تا داشت روزگار تو را نامدار داشت

ابلیس چون شنید که خصمانت زادمند

از ننگشان ز کردن یک سجده عار داشت

زیبا جوانی الحق و شایسته دوستی

نتوان به از تو در همه آفاق یار داشت

چون یافتم خبر ز نکاحی که کرده ای

در موضعی که قدر یکی صد هزار داشت

خرم شدم بدانکه تو را هست خانه ای

کورا خدای در کنف روزگار داشت

بسیار خانه ها به تو بر عرضه کرده اند

کان هر یکی هزار شکوه و وقار داشت

کی برگرفتی ز دگر جایگاه حظ

چون شاخ قسمت تو درین خانه بار داشت

بی کار و بار من که بدان جا نیامدم

ورنه خجسته عقد تو بر کار و بار داشت

از نظم و نثر من چه کمابیش مر تو را

کانجا فرشته بود که از جان نثار داشت

بر جمله ای عزیز به خدمت قوامیت

نه زان نیامد است که کار تو خوار داشت

چون در میان راه برفتم ز پیش تو

شب را شراب خوردم و روزم خمار داشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode