گنجور

 
قوامی رازی

ساکن شو و تو طاعت ایزد کن اختیار

کز مرد بختیار جزین اختیار نیست

پرهیزگار باش و چه سودست پند من

که امروز روز مردم پرهیزگار نیست

مرد خدای شو که خدای است دستگیر

دل بر کن از جهان که جهان پایدار نیست

زان زلزله که بود گه یحیی بن معاذ

ری شد خراب اگر چه تو را اعتبار نیست

بی جان شدند سیصدو پنجه هزار خلق

معلوم کن چو قول منت استوار نیست

دارنده زمانه تواناست همچنان

در کارهاش هیچ کس آموزگار نیست

گر والعیاذ بالله با ما همان کند

این روزگار بهتر از آن روزگار نیست

این قوم زان گروه بسی باز پس ترند

ری را اگر چه آن درج و کار و بار نیست

ناقد چنانکه بود بصیر است همچنان

زر سرای ضرب عمل را عیار نیست

تا زلزله ست چیره تری بر گناهها

گوئی تو را هدایت پروردگار نیست

از هیبت خدای نترسی ز ابلهی

دیوانگی و ابلهی از افتخار نیست

آگه نه ای که از طرف بیشه قضا

شیر عذاب را ز تو بهتر شکار نیست

تا تو بدی کنی به دل آید ز پیش تو

زیرا که باده شهوت خمر و خمار نیست

ای قوم ازین عذاب بترسید زینهار

کاین کار جز علامت اصحاب نار نیست

بنگر که ما چه لشکر ظلمیم کز خدای

بر فرق ما جز آتش دوزخ نثار نیست

زین تندبادها که به هم بر زند جهان

در دیده ها به جای بصر جز غبار نیست

از کردگار باد عذابست خاک پاش

وز بحر رحمت ابر کرم قطر«ه» بار نیست

گر بنده خاکسار شد از باد، شکرهاست

کز خشم پادشاه جهان سنگسار نیست

نزدیک خاطر و دلت ای مرد خاکسار

روز شمار و هیبت او در شمار نیست

در زیر خاک زلزله خواهد تو را شکست

جز خاک تیره مالش تو خاکسار نیست

در ملک پادشا چه که عالم شود خراب

از مرگ زنگئی خلل زنگبار نیست

تو خواه باش و خواه نه در عالم خدای

بر هردو گام چون تو کم از صدهزار نیست

زنهار خواستی چو در افتاد زلزله

ای ظالمی که از تو به جهان زینهار نیست

ایزد تو را به فضل و کرم زینهار داد

از بهر آن که او چو تو زنهار خوار نیست

مردی مبر به درگه ایزد نیاز بر

کان صدر عزتست و صف کارزار نیست

آنجاست سجده گاه ضعیفان و عاجزان

ناوردگاه رستم و اسفندیار نیست

بر درگه خدای جهان عاجزی نمای

کان جایگاه جز به در عجز بار نیست

امروز تو ز دی به خصومت قویتری

و امسال قوت تو چو پیرار و پار نیست

داننده ای که گردش لیل و نهار ساخت

داند که خیری از تو به لیل و نهار نیست

لیل و نهار بر تو به غفلت بسی گذشت

و اندر تو جز جحود نهارا جهار نیست

اسب مراد تو به ره دین نمی رود

ره را چه عیب مرکب تو راهوار نیست

گرچه پیاده ای به ره عقل و عافیت

میدان فتنه را چو تو چابک سوار نیست

اینجا مکن قرار که جائی ست بی قرار

جای تو جز به منزل دارالقرار نیست

از بهر لفظ فحش ندارد لب تو مهر

وز راه مهر دین شترت را مهار نیست

بی شک تن هیزم دوزخ کند خدای

زیرا که شاخ خیر تو را برگ و بار نیست

کس دیده نیست چون تو نکوروی زشت خوی

چون خلقت تو صورت طاوس و مار نیست

زهر کشنده مار ندارد چو خوی تو

طاوس را چو روی تو رنگ و نگار نیست

نتوان از ین همه کرم و فضل کردگار

گفتن که پادشاه جهان بردبار نیست

در بندگیش بسته میان باش کز نهیب

دریای آتش غضبش را کنار نیست

از آتش جهنم و «ا»ز خشم او بترس

ای بی خبر ترا مگر از نار عار نیست

با نفس خویش به شو و خیرات پیش گیر

عذری بخواه اگر چه دلت خواستار نیست

آن را که با تو این همه نعمت همی کند

در طاعتش چرا دلت اومیدوار نیست

ما ناکسیم اگر نه کریمست پادشا

تقصیر بنده جرم خداوندگار نیست

بشنو قوامیا ز خرد پند و کار بند

هرکو نه اهل پند بود هوشیار نیست

«تو» پادشاه گنج قناعت شدی رواست

گر تخت زر وافسر گوهر نگار نیست

«بر تخت» عافیت شو و«ا»ز شرم پرده دار

گربر در تو قاعده پرده دار نیست

ترک جهانیان کن و بر تخت عقل گوی

ای پرده دار پرده فروهل که بار نیست

با همگنان بگوی که دیوان شعر من

باغی است کاندر و همه گل هست و خار نیست

آن نانبامنم که چو دکّان خاطرم

ایوان ملک و بارگه شهریار نیست

چون دانه های گندم پاکم به روشنی

اندر خزینه ها گهر شاهوار نیست

آن را که نیست گندم انبار دل چنین

از آسیای فضل الاهیش بار نیست

در حلق زیرکان جهان همچو نان من

حلوای تر شهد و شکر خوشگوار نیست

نام نکوست حاصل نان سپید من

وز مرد به ز نام نکو یادگار نیست

هرکس که نیست درکف او قرص نان من

از چرخش آفتاب و مه اندر کنارنیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode