گنجور

 
قوامی رازی

ای داده روی تو دل غمناک را طرب

از عجب دور باش که باشد ز تو عجب

اندر غم فراق تو جانم به لب رسید

تا با تو در وصال تو لب بر نهم به لب

بس شب که تابه روز دلم بی قرار بود

در آرزوی آن رخ و زلف چو روز و شب

مهر تو زان مرا عجب آید که ناگهان

دلها چنان برد که برد مهره بوالعجب

تو ماه روی زهره جبینی و ما ز غم

چون مه دونده ایم و تو چون زهره در طرب

روی تو هست چون طبق سیم و زلف تو

چون بر یکی طبق ز دو سو خوشه عنب

ای گل رخ بنفشه خط نسترن عذار

شمشاد زلف و سرو قد و نسترن سلب

رویم مکن چو اطلس زرد از غم فراق

از سر بنه تکبر و بر سر منه قصب

گم گشته ام ز عشق طلب کن مرا که من

وصل تو همچو خدمت خواجه کنم طلب

فرزانه بوالمعالی عالی نژاد و نام

کورا امین ملک و مسلم بود لقب

صدری که رای روشن او را چو آفتاب

در چار بالش فلکی پرورید رب

زان نیست دست خصم ز بالای دست او

کو زیر پای کوفته دارد سر شغب

ای روی با جمال تو پیرایه صدور

وی عقل با کمال تو سرمایه ادب

از بهر آنکه هست به حلم تو نسبتش

شد قبله جهان حجرالاسود از عرب

با خلق مصطفائی و خصمت چو خصم اوست

در زیر بار نار چو حماله الحطب

پشت پدر به چون تو پسر چو«ن» الف بود

زیرا که پیش او تو چوبائی ز پیش آب

حبل المتین به دست حسود تو چون دهند

کورا به زیر حلق دو انگشت بس قنب

هر روزت از عجایب تاریخ عالمیست

چون سلخ در جمادی و چون غره در رجب

چون خاکی از تواضع و چون بادی از صفا

چون آبی از لطافت و چون ناری از غضب

کس همسر تو نیست به پاکی و مهتری

امروز چه گه نسب و چه گه حسب

فخر پدر به چون تو پسر وان شگفت نیست

در به ز بحر اگر چه ز بحرش بود نسب

گرنه ز بهر چون تو پسر بودی از ازل

حوات بیوه آمدی و آدمت عزب

باد از برادران و پدر شادمان دلت

نزدیکی تو با کرم و دوری از کرب

ای زرفشان ز جود قوامی نثار کرد

چون درمنتظم به تو برلفظ منتجب

بنده نمود کهتری اکنون ز مهتری

قل هات شعر ثم فقل هذه ذهب

تا آفتاب تاب ندارد میان رأس

تا ماه را عقیله بود عقده ذنب

پر نور باد چهره تو همچو آفتاب

فرق عدو شکافته چون مه در اقترب

جانت بلا گداز و روانت بال نیاز

امرت بلا تعند و عمرت بلا تعب