همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
حسنت چو اشتیاق دلم بینهایت است
وز عاشقان فراغت یارم به غایت است
با چشم مست و زلف پریشان نهادِ او
همرنگ میشویم چه جای کنایت است
عارف ز حال گوید و عالم ز دیگران
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
حسنی که هست روی تو را بینهایت است
خوب است گل ولی نمک اینجا به غایت است
افسانههای خسرو و شیرین ز حد گذشت
ما و حدیث روی تو کانها حکایت است
من فارغم ز مصر که در دولت لبت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
این ز آب وخاک نیست که جانی مصور است
چشم جهانیان به جمالش منور است
گر زان که نسبتش به عناصر همیکنند
آبش مگر ز کوثر و خاکش ز عنبر است
ذکر زبان هر که نظر میکند بر او
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
حسن تو را ممالک دلها مسخر است
مقبل کسی که وصل تو او را میسر است
بر منزل مبارک تو هر که بگذرد
گوید که این خلاصه هر هفت کشور است
آبش چو کوثر است و چو دُر سنگ ریزهها
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
مشتاب ساربان که مرا پای در گل است
در گردنم ز حلقه زلفش سلاسل است
تعجیل میکنی تو و پایم نمیرود
بیرون شدن ز منزل اصحاب مشکل است
شیرینی وصال چو بیتلخی فراق
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
چون کرد دیگر آن بت چابک سوار کوچ
آرام کرد از دل و صبر و قرار کوچ
پیوسته بیم هجر همیداشت این دلم
زین سان نبود ناگهش اندر شمار کوچ
از آب دیده سیل برانم به روز و شب
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
از وقت صبح هست دلم را صفای صبح
جانم منور است به نور لقای صبح
از باد صبح گشت معطر دماغ من
دارد دلم همیشه هوای هوای صبح
یابد یقین ز ظلمت بیگانگی خلاص
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
سلطان جان ز عالم علوی نگاه کرد
بهر شکار روی بدین دامگاه کرد
آمد به بند چار طبایع اسیر گشت
بر خویش عیش عالم علوی تباه کرد
چون مدتی به منزل سفلی بیارمید
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
سر تا قدم به آب حیاتت سرشتهاند
دلها مثال نقش تو بر جان نبشتهاند
گر زاهدان صومعه بینند صورتت
عاشق شوند بر تو وگر خود فرشتهاند
رویی چنین به حسن و لطافت ندیدهام
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
این مقبلان که باخبر از روز محشرند
جان را به دین و دانش و طاعت بپرورند
از حسن خلق همچو بهشتی مزینند
یا بند روح روح چو در خویش بنگرند
در بحر فکر غوطه زنانند روز و شب
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
قومی که ره به منزل خوبان همیبرند
اقبال مایهایست که ایشان همیبرند
جان میبرند تحفه به نزدیک یار خویش
خرما به بصره، زیره به کرمان همیبرند
جان را در آن دیار چه قیمت بود ولی
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
آن را که حسن و شکل و شمایل چنین بود
چندان که ناز بیش کند نازنین بود
وقتی در آب و آینه میبین جمال خویش
کز روزگار حاصل عمرت همین بود
با خود نشین و همدم و همراز خویش باش
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
جانها در آتشند که جانان همیرود
سیلاب خون ز دیدهٔ گریان همیرود
یعقوب را زیوسف خود دور میکنند
خاتم برون ز دست سلیمان همیرود
آدم وداع سایهٔ طوبی همیکند
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
دوش از لبت ربودهام ای مهربان شکر
پیداست در بیان من امروز آن شکر
چون نی به خدمت تو بسی بستهام میان
تا همچو نی گرفتهام اندر دهان شکر
در عمر خود لبم ز لبت یک شکر گرفت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
رفتیم ما و عشق تو اندر میان هنوز
ساکن نگشت عربده عاشقان هنوز
هر برگ گل که باد صبا از چمن ربود
مرغان ز رنگ و بوی تو اندر فغان هنوز
چندین هزار سال حدیث تو گفتهاند
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰
عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش
شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش
شد زندگانیم همه در کار عشق یار
او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش
چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴
ما میرویم داده تو را یادگار دل
نازک بود حکایت دل زینهار دل
خوش دار هفتهای دل ما را که سالها
پرورده است مهر تو را در کنار دل
ترسم که در حساب نیارد دل مرا
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
دارم امید وصل تمنای من ببین
طبع مشوش و دل شیدای من ببین
برگ گل و بنفشه ببویم هزار بار
بر یاد روی و مویش سودای من ببین
همرنگ روی دوست گلی جستم از چمن
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳
چون بگذرد به شهر چنین سرو قامتی
از هر طرف ز خلق برآید قیامتی
عالم چنان ملاحت حسنت فروگرفت
کز هیچ کس امید ندارم سلامتی
در دور چشم مست تو هشیار کس نماند
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴
گفت از برای چیدن گل در چمن شدی
از مات شرم باد که پیمانشکن شدی
آخر نسیم گل اثر بوی ما نداشت
تا در چمن به بوی که بی خویشتن شدی
گل را چه نسبت است به روی نکوی من
[...]