گنجور

 
همام تبریزی

جان‌ها در آتشند که جانان همی‌رود

سیلاب خون ز دیدهٔ گریان همی‌رود

یعقوب را زیوسف خود دور می‌کنند

خاتم برون ز دست سلیمان همی‌رود

آدم وداع سایهٔ طوبی همی‌کند

خضر از کنار چشمه حیوان همی‌رود

صحرا و شهر فتنه و غوغای مردم است

تا خود چه داوری‌ست که سلطان همی‌رود

دیدی که آدمی چه کشد در وداع جان

بر ما ز هجر یار دو چندان همی‌رود

دردا که گوهری‌ست گران‌مایه صحبتش

دشوار دست داده و آسان همی‌رود

این می‌کشد مرا که درین غصه یار نیز

پر آب کرده چشم و پریشان همی‌رود

امیدوار باش درین حال ای همام

کاین جور روزگار به پایان همی‌رود

در موسم بهار کند عاقبت رجوع

حسنی که در خزان زگلستان همی‌رود