گنجور

 
همام تبریزی

عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش

شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش

شد زندگانیم همه در کار عشق یار

او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش

چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست

آن نوبهار را هوس جویبار خویش

از عاشقان مرادش اگر بی‌مرادی است

ما را رضای یار به از اختیار خویش

چشمش به تیر غمزه چو می‌بفکند شکار

بی‌التفات می‌گذرد بر شکار خویش

در بند زلف یار بود جان من هنوز

روزی که زین دیار رود با دیار خویش

شب‌ها مخسب و روز میاسای ای همام

یک شب مگر رسی به وصال نگار خویش

امروز روزگار ریاضت کشیدن است

ضایع مکن چو بی‌خبران روزگار خویش

گر هستی مراد تو برخیزد از میان

یابی مراد خویشتن اندر کنار خویش