گنجور

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

جان ها فدای دیدن دیدار بوالوفا

کردند انبیا همه در کار بوالوفا

دانسته اند قصه الله اشتری

چون یوسفند در سر بازار بوالوفا

حق در وفای بنده مدارا کند بسی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا

زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا

چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی

بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا

دیدم عیان بدیده او آن جمال را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

از شمع ماه روی تو پر زیور آفتاب

در مشعل فلک بمثل اخگر آفتاب

خورشید لایزال ز لاشرق چون بتافت

گشتند ذره ها همه مه پیکر آفتاب

از آب و رنگ لعل لب آب دار تو

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

ذات و صفات در نظر عارفان یکی است

گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است

معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاینات

پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است

گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

رندی و شب روی به دو عالم چکار ماست

شکرخدا که دلبر عیار یار ماست

در شام زلف یار چه احیا کنیم شب

گوید بروز وصل که شب زنده دار ماست

بر ما چو خضر شد صفت و ذات و اسم و فعل

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

آن نازنین پسر که دل از ما ربود و رفت

خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت

یک خنده کرد از لب لعل عقیق رنگ

خون دلم ز دیده گریان گشود و رفت

در فکر آن دهان که دل ما چو موی شد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

بر رخ میان قطره دریا وجود ما است

فرقی مکن که قطره ز دریا کجا جدا است

هستی یکی است هر چه جز او نیستی بود

زانرو که اعتبار تعین همه بپا است

آن مه لقا چو مردم چشم است دیده را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

جانرا ز عکس خال تو بر دل چو داغها است

در دیده هم ز روی تو بینم چراغها است

چشمت بغمزه گشت مرا بارها ولی

دل زنده شد که خنده لعل تو جان فزا است

از عرش تا بفرش فروغ رخت گرفت

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

مائیم بر صفات و صفات تو عین ما است

دیدم بعینه ای که توئی عین کاینات

در عین کاینات عیانی چو آفتاب

ذرات او به پیش تو نه صبر و نه ثبات

شد ممتنع ز غیر وجود تو هر چه هست

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

آن دلربا که در دو جهانش نظیر نیست

خود ذات ساز چیست که او را ظهیر نیست

ازلامکان ز غیب هویت نمود رو

آن حضرتی که غیروی اندر ضمیر نیست

کی نور مستطیل کشیدی بشرق و غرب

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

ساقی بجام باده گلرنگ در صباح

در صحن بوستان ز کرم گفت الصلاح

تا آفتاب طلعت ساقی طلوع کرد

کردیم دیده بر رخ خورشید افتتاح

با روح او که گفت الست بربکم

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

برداشتیم از کف ساقی روح راح

درجام آفتاب می لعل هر صباح

شادیم وخرمیم ز صبح ازل مدام

چونکرده ایم دیده بروی تو افتتاح

ساقی ز روی ما و منی همچو آفتاب

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

صوت نقاره ونی و سرناو چنگ و عود

گلبانگ میزنند که هستیم در شهود

ممکن بوقت هستی خود واجب الوجود

آری بود چو هستی او هست در وجود

عاشق شد ار بحسن خود از روی دلبران

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

زلف تو شب بدیده دیدار در رود

عشقت بجان مردم هشیار در رود

چشمت به تیغ غمزه چو عشاق را بکشت

در خون کشته آن لب خونخوار در رود

در پیش ماه روی تو مانند ذره ها

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

دارم از زلف و خال تو در دل هزار داغ

جانم بسوخت ز آتش روی تو چون چراغ

بر آستان خاک تو ای سرو گلعذار

ما را فراغت است ز گلهای صحن باغ

پرورده ام بساعد شه باز روح را

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

باشد ز سرو قد تو خرم های باغ

در گلستان ز روز تو برگ و نوای باغ

چون خاک آستان تو فردوس جنت است

بخشد نسیم از سر کویت عطای باغ

تا داد غنچه زر بصبا و گره گشاد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

کوته نمی شود سخن ما به گفتگو

هرشب دو زلف یار شماریم مو بمو

یک ذره سایه نیست در آفاق دیده ام

جائیکه هست ماه به خورشید روبرو

سودای زلف آن گل سیراب سرو قد

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

زلفت گشاده عنبر سارا گره گره

بر بست و داد باد صبا را گره گره

گل لخت لخت جامه بیاد تو چاک زد

بگشاد غنچه بند قبا را گره گره

می بست و می گشاد بهر جا که می رسید

[...]

کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

سلطان عشق خیمه چو در لامکان زده

یک جلوه در جهان مکین و مکان زده

یک لمعه از لوامع خورشید روی او

بر ماه و بر ستاره و بر آسمان زده

تا برده باد بوی گل روی او به باغ

[...]

کوهی