گنجور

 
کوهی

ساقی بجام باده گلرنگ در صباح

در صحن بوستان ز کرم گفت الصلاح

تا آفتاب طلعت ساقی طلوع کرد

کردیم دیده بر رخ خورشید افتتاح

با روح او که گفت الست بربکم

جانم چشید از لب ساقی روح راح

تا طفل جام لعل لبش شیر گیر شد

من یافتم ز چنگ سگ نفس بدفلاح

در باغ وراغ آمد و کوهی چو مشت کاه

مشکات را بسوزان از شعله‌ها صباح