گنجور

 
کوهی

آن دلربا که در دو جهانش نظیر نیست

خود ذات ساز چیست که او را ظهیر نیست

ازلامکان ز غیب هویت نمود رو

آن حضرتی که غیروی اندر ضمیر نیست

کی نور مستطیل کشیدی بشرق و غرب

چون آفتاب روشن اگر مستنیر نیست

کی می وزید باد صبا صبح مشکبار

گر بوی زلف یار بمشک و عبیر نیست

دانسته ایم اسم صفاتش که عین ما است

لیکن ز کنه ذات کبیر و صغیر نیست

طفل ره است نزد جوانان پاکباز

پیری که ساده دل ز ازل همچو پیر نیست

تا نقش عقل و علم نشوئی ز لوح دل

کوهی تو را ز باده صافی گزیر نیست