غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
سوزد ز بس که تاب جمالش نقاب را
دانم که در میان نپسندد حجاب را
پیراهن از کتان و دمادم ز سادگی
نفرین کند به پرده دری ماهتاب را
تا خود شبی به همدمی ما به سر برد
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
ای روی تو به جلوه درآورده رنگ را
نقش تو تازه کرد بساط فرنگ را
از ناله خیزی دل سخت تو در تبم
در عطسه شرر مفگن مغز سنگ را
از عمر نوح، عرض برد انتظار و تو
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
تا دوخت چاره گر جگر چارپاره را
از بخیه خنده بر دم تیغ ست چاره را
با اضطراب دل ز هر اندیشه فارغم
آسایشی ست جنبش این گاهواره را
چون شعله هم ز روی تو پیداست خوی تو
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
دل تاب ضبط ناله ندارد خدای را
از ما مجوی گریه بی های های را
آید به چشم روشنی ذره آفتاب
بر هر زمین که طرح کنی نقش پای را
مشتاق عرض جلوه خویش ست حسن دوست
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
جز دفع غم ز باده نبودهست کام ما
گویی چراغ روز سیاه است جام ما
در خلوتش گذرد نبود باد را مگر
صرصر به خاک راه رساند پیام ما
ای باد صبح! عطری از آن پیرهن بیار
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
نقشی ز خود به راهگذر بستهایم ما
بر دوست راه ذوق نظر بستهایم ما
با بنده خود این همه سختی نمیکنند
خود را به زور بر تو مگر بستهایم ما؟
دل مشکن و دماغ و دل خو نگاه دار
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
در گرد غربت آینه دار خودیم ما
یعنی ز بیکسان دیار خودیم ما
دیگر ز ساز بیخودی ما صدا مجوی
آوازی از گسستن تار خوردیم ما
از بس که خاطر هوس گل عزیز بود
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
از وهم قطرگی ست که در خود گمیم ما
اما چو وارسیم همان قلزمیم ما
در خاک از هوای گل و شمع فارغیم
از توسن تو طالب نقش سمیم ما
تمکین ما ز چرخ سبکسر به باد رفت
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
جیب مرا مدوز که بودش نمانده است
تارش ز هم گسسته و پودش نمانده است
سرگرمی خیال تو از ناله باز داشت
دل پاره آتشی ست که دودش نمانده است
داد از تظلمی که به گوشت نمی رسد
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
گر بار نیست سایه خود از بید بوده است
باری بگو که از تو چه امید بوده است؟
شادم ز درد دل که به مغز شکیب ریخت
نومیدیی که راحت جاوید بوده است
ظالم هم از نهاد خود آزار می کشد
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
حق جلوه گر ز طرز بیان محمدست
آری کلام حق به زبان محمدست
آیینه دار پرتو مهرست ماهتاب
شأن حق آشکار ز شأن محمدست
تیر قضا هر آینه در ترکش حق ست
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
ما لاغریم گر کمر یار نازکست
فرقی ست در میانه که بسیار نازکست
دارم دلی ز آبله نازک نهادتر
آهسته پا نهم که سر خار نازکست
از جنبش نسیم فرو ریزدی ز هم
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵
هر ذره محو جلوه حسن یگانهایست
گویی طلسم شش جهت آینهخانهایست
حیرت به دهر بی سر و پا میبرد مرا
چون گوهر از وجود خودم آب و دانهایست
ناچار با تغافل صیاد ساختم
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
با من که عاشقم سخن از ننگ و نام چیست؟
در امر خاص حجت دستور عام چیست؟
مستم ز خون دل که دو چشمم از آن پرست
گویی مخور شراب و نبینی به جام چیست؟
با دوست هر که باده به خلوت خورد مدام
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸
گفتم به روزگار سخنور چو من بسی ست
گفتند اندرین که تو گفتی سخن بسی ست
معنی غریب مدعی و خانه زاد ماست
هر جا عقیق نادر و اندر یمن بسی ست
مشکین غزاله ها که نبینی به هیچ دشت
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹
لعل تو خسته اثر التماس کیست؟
بخت من از تو شکوه گزار سپاس کیست؟
گیرم ز داغ عشق تو طرفی نبست دل
اینم نه بس بود که جگر روشناس کیست؟
لرزم به کوی غیر ز بی تابی نسیم
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
در گرد ناله وادی دل رزمگاه کیست؟
خونی که می دود به شرایین، سپاه کیست؟
حسن تو در حجاب ز شرم گناه کیست؟
جا بر کرشمه تنگ ز جوش نگاه کیست؟
مست ست و رخ گشاده به گلزار می رود
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
در تابم از خیال که دل جلوه گاه کیست؟
داغم ز انتظار که چشمش به راه کیست؟
از ناله خیزی دل سختش در آتشم
کاین سنگ، پر شرر ز هجوم نگاه کیست؟
چشمش پر آب از تف مهر پریوشی ست
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
بلبل دلت به ناله خونین به بند نیست
آسوده زی که یار تو مشکل پسند نیست
اندازه گیر ذوق غمم در مذاق من
تلخاب گریه را نمک زهرخند نیست
عهد وفا ز سوی تو نااستوار بود
[...]

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
گل را به جرم عربده رنگ و بو گرفت
راه سخن به عاشق آزرم جو گرفت
لطف خدای ذوق نشاطش نمی دهد
کافر دلی که با ستم دوست خو گرفت
چون اصل کار در نظر همنشین نبود
[...]
