گنجور

 
غالب دهلوی

جیب مرا مدوز که بودش نمانده است

تارش ز هم گسسته و پودش نمانده است

سرگرمی خیال تو از ناله باز داشت

دل پاره آتشی ست که دودش نمانده است

داد از تظلمی که به گوشت نمی رسد

آه از توقعی که وجودش نمانده است

چون نقطه اختر سیه از سیر باز ماند

گویی دگر هبوط و صعودش نمانده است

مکتوب ما به تار نگاه تو عقده ای ست

کز هیچ رو امید گشودش نمانده است

دل را به وعده ستمی می توان فریفت

نازی که بر وفای تو بودش نمانده است

افتادگی نماز دل ناتوان ماست

درد سر قیام و قعودش نمانده است

دل جلوه می دهد هنر خود در انجمن

رحمی مگر به جان حسودش نمانده است

دل در غم تو، مایه به رهزن سپرده ای ست

کار از زیان گذشته و سودش نمانده است

غالب زبان بریده و آگنده گوش نیست

اما دماغ گفت و شنودش نمانده است