گنجور

 
غالب دهلوی

تا دوخت چاره گر جگر چارپاره را

از بخیه خنده بر دم تیغ ست چاره را

با اضطراب دل ز هر اندیشه فارغم

آسایشی ست جنبش این گاهواره را

چون شعله هم ز روی تو پیداست خوی تو

تا کی به تاب باده فریبی نظاره را

سرگرم مهر شد دل چرخ ستیزه خو

چندان که داغ کرده جبین ستاره را

دانی که ریگ باده غم روان چراست؟

اینجا گسسته اند عنان شماره را

گیتی ز گریه ام ته و بالاست بعد ازین

جویند در میانه دریا کناره را

ای لذت جفای تو در خاک بعد مرگ

با جان سرشته حسرت عمر دوباره را

جوهر دمید ز آینه دلخسته تا کجا

دزدد به خود ز بیم نگاهت اشاره را؟

خونم ستاده بود به درد فسردگی

دل داد پایمردی تیغت گدازه را

شمع از فروغ چهره ساقی در انجمن

چون گل به سرزده ست ز مستی نظاره را

بنگر نخست تا ستم از جانب که بود

با شیشه داوری پی داد است خاره را

داغم ز بخت گر همه اوج اثر گرفت

آه از سپهر ریخت به فرقم اشاره را

غالب مرا ز گریه نوید شهادتی ست

کاین سبحه رنگ داد به خون استخاره را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode