گنجور

 
غالب دهلوی

از وهم قطرگی ست که در خود گمیم ما

اما چو وارسیم همان قلزمیم ما

در خاک از هوای گل و شمع فارغیم

از توسن تو طالب نقش سمیم ما

تمکین ما ز چرخ سبکسر به باد رفت

خوش دستگاه انجمن انجمیم ما

مردم به کینه تشنه خون همند و بس

خون می خوریم چون هم از این مردمیم ما

از حد گذشت شمله دستار و ریش شیخ

حیران این درازی یال و دمیم ما

دستت ز ما بشوی مسیحا که زیر خاک

آب از تف نهیب صدای قمیم ما

پنهان به عالمیم ز بس عین عالمیم

چون قطره در روانی دریا گمیم ما

ما را مدد ز فیض ظهوری ست در سخن

چون جام باده را تبه خوار خمیم ما

غالب ز هند نیست نوایی که می کشیم

گویی ز اصفهان و هرات و قمیم ما