گنجور

 
غالب دهلوی

هر ذره محو جلوه حسن یگانه‌ای‌ست

گویی طلسم شش جهت آینه‌خانه‌ای‌ست

حیرت به دهر بی سر و پا می‌برد مرا

چون گوهر از وجود خودم آب و دانه‌ای‌ست

ناچار با تغافل صیاد ساختم

پنداشتم که حلقه دام آشیانه‌ای‌ست

پابسته نورد خیالی، چو وارسی

هر عالمی ز عالم دیگر فسانه‌ای‌ست

خود داریم به فصل بهاران عنان گسیخت

گلگون شوق را رگ گل تازیانه‌ای‌ست

هر سنگ عین ثابته آبگینه‌ای

هر برگ تاک قفل در شیره‌خانه‌ای‌ست

هر ذره در طریق وفای تو منزلی

هر قطره از محیط خیالت کرانه‌ای‌ست

در پرده‌ای تو چند کشم ناز عالمی

داغم ز روزگار و فراقت بهانه‌ای‌ست

وحشت چو شاهدان به نظر جلوه می‌کند

گرد ره و هوا سر زلفی و شانه‌ای‌ست

غالب دگر ز منشأ آوارگی مپرس

گفتم که جبهه را هوس آستانه‌ای‌ست