مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
خواجه چرا کردهای روی تو بر ما تُرُش
زین شکرستان برو! هست کس این جا تُرُش
در شکرستانِ دل قند بود هم خجل
تو ز کجا آمدی ابرو و سیما تُرُش ؟
بر فلک آن طوطیان جمله شکر میخورند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷۵
چون بزند گردنم سجده کند گردنش
شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش
هین هله شیرِ شکار ! پنجه ز من برمدار
هین که هزاران هزار منّتِ آن بر منش
پخته خورد پختهخوار خام خورد عشقِ یار
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش
گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
خواجه غلط کردهای در صفت یار خویش
سست گمان بودهای عاقبت کار خویش
در هوس گلرخان سست زنخ گشتهای
های اگر دیدیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش
عاشق صدسالهام توبه کجا من کجا
توبه صدساله را یار دراشکست دوش
باده خلوت نشین در دل خم مست شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷۹
باز درآمد طبیب از در ایوب خویش
یوسف کنعان رسید جانب یعقوب خویش
بهر سفر سوی یار خانه برانداخت دل
دید که خود بود دل خانه محبوب خویش
دل چو فنا شد در او ماند وی او کشف شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۴
باده نمیبایدم فارغم از درد و صاف
تشنه خون خودم آمد وقت مصاف
برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز
تا سر بیتن کند گرد تن خود طواف
کوه کن از کلهها بحر کن از خون ما
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
کعبه جانها توی گرد تو آرم طواف
جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف
پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این
چون فلکم روز و شب پیشه و کارم طواف
بهتر از این یار کیست خوشتر از این کار چیست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق
باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ
تا شکند زورق عقل به دریای عشق
سینه گشادست فقر جانب دلهای پاک
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۹
تا نزند آفتاب خیمه نور جلال
حلقه مرغان روز کی بزند پر و بال
از نظر آفتاب گشت زمین لاله زار
خانه نشستن کنون هست وبال وبال
تیغ کشید آفتاب خون شفق را بریخت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
چشم تو با چشم من هر دم بیقیل و قال
دارد در درس عشق بحث و جواب و سؤال
گاه کند لاغرم همچو لب ساغرم
گاه کند فربهم تا نروم در جوال
چون کشدم سوی طوی من بکشم گوش شیر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی حلال
رهزنی آن کس کند کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت صید همه خرمگس
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۲
چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بیزوال
چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر
خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال
آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶۱
عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال
چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بیزوال
یا فرجی مونسی یا قمر المجلس
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال
یا فرحی مونسی یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال
روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱۴
چند روی بیخبر آخر بنگر به بام
بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام
تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان
صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام
از هوس عشق او چرخ زند نه فلک
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام
دشمنم از مرگ من کور شود والسلام
آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر
ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام
در غلط افکندهست نام و نشان خلق را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
امشب جان را ببر از تن چاکر تمام
تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام
این دم مست توام رطل دگر دردهم
تا بشوم محو تو از دو جهان والسلام
چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱۷
لولیکان تویم در بگشا ای صنم
لولیکان را دمی بار ده ای محتشم
ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم
امن دو عالم توی گوهر آدم توی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱۸
ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم
بسته شکرخنده را تا که بگریانیم
ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم
گریه نصیب تن است من گهر جانیم
در دل آتش روم تازه و خندان شوم
[...]