گنجور

 
مولانا

لولیکان تویم در بگشا ای صنم

لولیکان را دمی بار ده ای محتشم

ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان

ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم

امن دو عالم توی گوهر آدم توی

هین که رسید از حبش بر سر کوی حشم

چون برسد کوس تو کمتر جاسوس تو

گردد هر لولیی صاحب طبل و علم

رایت نصرت فرست لشکر عشرت فرست

تا که ز شادی ما جان نبرد هیچ غم

تیغ عرب برکنیم بر سر ترکان زنیم

چون لطفت برکشد بر خط لولی رقم

خوف مهل در میان بانگ بزن کالامان

عشرت با خوف جان راست نیاید به هم

مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش

پر کن از عیش گوش پر کن از می شکم

تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان

آید صافی روان گوید ای من منم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode