گنجور

 
مولانا

خواجه چرا کرده‌ای روی تو بر ما تُرُش

زین شکرستان برو! هست کس این جا تُرُش

در شکرستانِ دل قند بود هم خجل

تو ز کجا آمدی ابرو و سیما تُرُش ؟

بر فلک آن طوطیان جمله شکر می‌خورند

گر نپری بر فلک منگر بالا ترش

رستم میدان فکر پیش عروسان بکر

هیچ بود در وصال وقت تماشا ترش

هر کی خورد می صبوح، روز بود شیرگیر

هر کی خورد دوغ هست امشب و فردا ترش

مؤمن و ایمان و دین ذوق و حلاوت بود

تو به کجا دیده‌ای طبله حلوا ترش ؟

این ترشی‌ها همه پیش تو زان جمع شد

جنس رود سوی جنس ترش رود با ترش

والله هر میوه‌ای کاو نپزد ز آفتاب

گرچه بود نیشکر نبود الا ترش

سوزش خورشید عشق صبر بوَد صبر کن

روز دو سه صبر بِهْ مذهب تو با ترش

هر کی ترش بینی‌اش دانک ز آتش گریخت

غوره که در سایه ماند هست سر و پا ترش

دعوه دل کرده‌ای وعده وفا کن مباش

در صف دعوی چو شیر وقت تقاضا ترش

بنگر در مصطفی چونک ترش شد دمی

کرده عتابش عبس خواند مر او را ترش

خامش و تهمت منه خواجه ترش نیست لیک

گه گه قاصد کند مردم دانا ترش

او چو شکر بوده است دل ز شکر پُر ولیک

در ادب کودکان باشد لالا ترش