گنجور

 
مولانا

باده نمی‌بایدم فارغم از درد و صاف

تشنه خون خودم آمد وقت مصاف

برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز

تا سر بی‌تن کند گرد تن خود طواف

کوه کن از کله‌ها بحر کن از خون ما

تا بخورد خاک و ریگ جرعه خون از گزاف

ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر

ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف

گوش به غوغا مکن هیچ محابا مکن

سلطنت و قهرمان نیست چنین دست باف

در دل آتش روم لقمه آتش شوم

جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف

آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست

هر دو یکی می‌شویم تا نبود اختلاف

چک چک و دودش چراست زانک دورنگی به جاست

چونک شود هیزم او چک چک نبود ز لاف

ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز

تشنه دل و رو سیه طالب وصل و زفاف

آتش گوید برو تو سیهی من سپید

هیزم گوید که تو سوخته‌ای من معاف

این طرفش روی نی وان طرفش روی نی

کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف

همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی

نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون سجاف

بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود

بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف

با تو چه گویم که تو در غم نان مانده‌ای

پشت خمی همچو لام تنگ دلی همچو کاف

هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو

تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف

ترک سقایی کنم غرقه دریا شوم

دور ز جنگ و خلاف بی‌خبر از اعتراف

همچو روان‌های پاک خامش در زیر خاک

قالبشان چون عروس خاک بر او چون لحاف

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حکیم نزاری

مدعیان می نهند پای برون از گزاف

بی خبران می زنند از حرم عشق لاف

آری از آنجا که اوست هیچ دگر نیست دوست

ما و خرابات و می حاج و منا و طواف

عین حیات است عشق غرق در آن عین شو

[...]

صفای اصفهانی

بتیر شاهین شکار بتیغ خارا شکاف

بوقر هم وزن کوه بوقع همسنگ قاف

روبه او راست ننگ ز شیر نر در مصاف

چرخ با جلال وی کر نکند اعتراف

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه