گنجور

 
مولانا

باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش

توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش

گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را

شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش

دولت نو شد پدید دام جهان را درید

مرغ ظریف از قفس شکر که وارست دوش

آنچ به هفت آسمان جست فرشته و نیافت

نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش

آنک دل جبرئیل از کف او خسته بود

مرغ پراشکسته‌ای سینه او خست دوش

عقل کمالی که او گردن شیران شکست

عاشق بی‌دست و پا گردن او بست دوش

از شرر آفتاب شیشه گردون نکفت

سایه بی‌سایه‌ای دید دراشکست دوش

ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود

بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش

آنک در او عقل و وهم می‌نرسد از قصور

گشت عیان تا که عشق کوفت بر او دست دوش

هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال

چند خیال عدم آمد در هست دوش

خامش باش ای دلیل خامشیت گفتنست

شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش