مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارمدر آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم منکنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشدچنان میهای صدساله چنین عقلی که من دارم
بگوید در چنان مستی نهان کن […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۵
سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!از آن سر گشته میباشم که این سوداست در بارم
سرم در دام این سودا بهل، تا بسته میباشداگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم
حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدنچو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم
ز کار عشق او ما را نشاید بود […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۶
گر او پیدا شود بر من به شیدایی کشد کارمو گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم
دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شدکه غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم
دلم گر چشم اقراری براندازد بغیر اودو چشم او برانگیزد جهانی را به انکارم
مرا از […]

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۵
نیایم سوی تو هر چند سوزد شوق دیدارم
که با اغیار همدم دیدنت طاقت نمی آرم
تو را گر در حق یاران بود اندیشه قتلی
به حق دوستی یارا که با آن نیز هم یارم
ز شوق آن لب نوشین ز دیده تا سحر هر شب
عقیق ناب می ریزم سرشک لعل می بارم
ازان لب نیم جانی عاریت دارم بیا […]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۶
اگر میبینمت با غیر غیرت میکشد زارموگر چشم از تو میبندم به مردن میرسد کارم
تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختینمائی ترک اغیار وز یک رنگی شوی یارم
مرا هم نیست آن بیغیرتی شاید تو هم دانیکه چون بینم تو را با دیگران نادیده انگارم
نه آسان دیدن رویت نه ممکن دوری از کویتندانم […]

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۷
به صلح یار در هر انجمن میخواند اغیارمفتد تا در نظرها کز نظر افتاده یارم
نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر کند با منکه ترسم بس کند گر از یک گویم خبر دارم
به من چندان گناه از بدگمانی میکند نسبتکه منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم
به بزمش چو نروم تغییر در صحبت کند چندانکه […]

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۸
چو شمعم در غمت سوزان و اشک از دیده میبارم
به روزم مرده از هجران و شب را زنده میدارم
چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در کویت
الا ای آفتاب من بیا از خاک بردارم
خیال طاق ابروی تو در محراب میبینم
وگرنه من به مشتی خاک هرگز سر فرو نارم
به عکس بخت من پیوسته بیدار است چشم […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم
چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم
اگر چه بوی گل دارد ز من درس سبکروحی
همان چون آه بر آیینهٔ دلها گرانبارم
ز ترک هرزه گردی محو شد پست و بلند من
به رنگ موج گوهر آرمیدن کرد هموارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانهٔ آیینه است و من […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۲
ز بس لبریز حسرت دارد امشب شوق دیدارم
چکد آیینهها بر خاک اگر مژگان بیفشارم
تغافل زبن شبستان نیست بیعبرت چراغانی
مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم
بنای نقش پایم در زمین نارساییها
به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم
غبار عالم کثرت نفس دزدیدنی دارد
وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بیزارم
زبان حالم از انصاف عذر ناله میخواهد
گران جانتر […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
فسرده در غبار دهر چون آیینه زنگارم
به خواب دیده اکنون سایه پیداکرد دیوارم
چوکوهم بسکه افکندهست از پا سرگرانبها
به سعی غیر محتاجم همهگر ناله بردارم
درینگلزار عبرت گوشهٔ امنی نمیباشد
چو شبنم کاش بخشد چشم تر یک آشیان وارم
ندانم شعلهٔ جوالهام یا بال طاووسم
محبت در قفس دارد به چندین رنگ ز نارم
به این رنگیکه چون گل در نظر […]

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۹
اگر دولت بود روزی به قوهستان دگر بارم
کند بازم دگر هرگز سفر کردن نپندارم
شب وصلش ندانستم که روز هجر پیش آید
بدانم قدر اگر زین پس چنان یک شب به روز آرم
که بنشسته ست در چشمم که روز از شب نپندارم
چه سودا بر دماغم زد که شب تا روز بیدارم
نمی خواهم که کس داند که از […]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳ - مکن از خواب بیدارم
بخواب مرگ خواهم شد مکن ای بخت بیدارم
که من دور از درش امشب زعمر خویش بیزارم
خلافست اینکه می گویند باشد آرزو در دل
مرا در دل بود بد خوی و چندین آرزو دارم
نه آخر عاشقان باری زخوبان رحمتی بینند
توهم رحمی بکن با من که درعشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازی ز در آید
زشادی برجهم […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۳
چه بودی گر شبی در خواب رفتی چشم بیدارم
مگر دیدار بنمودی ز روی مرحمت بارم
اگر صاحبدلی بودی که بر من مرحمت کردی
بگوش او رسانیدی حدیث چشم بیدارم
دلم دلبستگی دارد که بر خاک درش میرد
ولی هرگز بکوی او گذر کردن نمی بارم
گر آن بدمهر سنگین دل نگیرد دست من روزی
شبی در حضرت باری بزاری دست بردارم
شود […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۵
سر زلف تو کرد آخر به سودانی گرفتارم
که دیگر از پریشانی دمی سر بر نمی آرم
طبیب من علاجی کن به هر حالی که می دانی
که پیش چشم تو میرم کزین اندیشه بیمارم
به علت برده ام بونی از آن افتاده در دیرم
به زلفت بسته ام عهدی از آن دربند زنارم
به شوق چشم جادویت به ذوق طاق […]

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
بجز رویت نخواهم رو به روی دیگری آرم
بجز گوش تو با گوشی سخن گفتن نمی آرم
منت ای ماه دوهفته چو مام بچه گم کرده
همی از خویش و بیگانه ز هر سویی طلبکارم
ز خود خالی شدم چون نِی ز تو پر شد رگ و هم پی
نظر کن کز دم عشقت چنان زیر و بمی دارم
ز هجر […]
