گنجور

 
جامی

نیایم سوی تو هر چند سوزد شوق دیدارم

که با اغیار همدم دیدنت طاقت نمی آرم

تو را گر در حق یاران بود اندیشه قتلی

به حق دوستی یارا که با آن نیز هم یارم

ز شوق آن لب نوشین ز دیده تا سحر هر شب

عقیق ناب می ریزم سرشک لعل می بارم

ازان لب نیم جانی عاریت دارم بیا جانا

بنه لب بر لبم کان عاریت را با تو بسپارم

مکوش ای عقل در اصلاح کار من که من زین پس

ز سودای پریرویی سر دیوانگی دارم

همی بینم به بستان سرو و قد توست می گویم

همی تابد ز گردون ماه و روی توست پندارم

سوی خود خواندم از کوی تو دل را گفت رو جامی

که من اینجا به دام عشق بدخویی گرفتارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode