گنجور

 
اوحدی

گر او پیدا شود بر من به شیدایی کشد کارم

و گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم

دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شد

که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم

دلم گر چشم اقراری براندازد به غیر او

دو چشم او برانگیزد جهانی را به انکارم

مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش

غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم

میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او

از آن شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم

تو از هر چاردیواری نشان من چه می‌پرسی؟

که یار از شش جهت بیرون و من در صحبت یارم

کسی کو جان من باشد چه با او دوستی ورزم؟

نباشد دوستی با او که خود را دوست می‌دارم

ز باغ ورد او دوری نخواهم کرد تا هستم

بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدی‌وارم