گنجور

 
سوزنی سمرقندی

خر خمخانه را ناسور پیدا گشت و بیطارم

بنیش از سقبه آن ناسور در یکهفته بردارم

چو خر شاعر بود بیشک که بیطاری کند شاعر

چه داند آن خر شاعر که من شاعر نه بیطارم

ز تسعیر خر شاعر بسازم خمره مرهم

بریزم اندرو سیماب و زرچوبه برون آرم

بمستی و بهشیاری بجای خواب و بیداری

همی تا آرمش نالان می افشارم می افشارم

خر خمخانه را آزاد کردم گفت نپذیرم

دل خر کرگان را شاد کردم گفت نگذارم

مگر خواهد خر شاعر که از خر کرگان وی

بوهم خر فروشان پر شود دیوان اشعارم

خر خمخانه را سهل است آزادی و آزردن

روان میره باسهل را باید که بگذارم

عصائی چون دبه چوبی بکف کرده برآمد خر

ز بیماری همی لنگید و می پنداشت رهوارم

بخر گفتم تو بیماری و من با مارا گر خواهی

که بیماریت به گردد بخور زییین سرخ سرمارم

بگفت ای کور سوزنگر مرا آزاد کن آخر

که از جور تو افتادست با کیمخت گر کارم

بگفتم کای خر شاعر چو من هجوت خوهم کردن

زمین خر زهره رویاند چو از بهر تو جو کارم

نوار نیز بر گرد میان بسته است و می لافد

که از انطاکیه قیصر فرستادست زنارم

بترساند مرا امروز و گوید باش تا فردا

سر و کار مرا بینی چه باشد روز بازارم

بزیر بار هجو من خرک ژاژی همی خاید

بتیز آورده ام خر را و خارشگاه میخارم

بگرد پاردم گشتم بپیری خر حکیمی را

که در خر کرگی روزی نجست از پیچ شلوارم

حکیمان سر غزل گویند و من بس سر غزل گویم

نیم گوئی من از نخشب که از آلار و خربارم

بمداحان و مزاحان سعدالملک برخوانم

چو اندر چنگ گرگان درفتاد از بره بیزارم

وزیر شاه سعدالملک مسعود بن اسعد را

ثنا و محمدت گوید زبان عذب گفتارم

خداوندی که صد برهان نماید گر کند دعوی

که مرارکان دولت را برتبه صدر و سردارم

ز دوران سپهر خوبی و نیکی نماینده

بهر خوبی سزامندم بهر خوبی سزاوارم

قلج تمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را

وزیر ملکت آرائی کم آزار و کم آوارم

بسبق خدمت و فرمان پذیری بی چرا و چون

فلک را در وزارت چون نبی را صاحب غارم

بنوک کلک مشک افشان ز عدل و سیرت احسان

سمرقند چو جنت را بعون شاه معمارم

چو باب خویش سعدالدوله اسعد مسند افروزم

جمال و سید و عبدند اندر عون و تیمارم

چو جد خو بعدل و فضل و عبد و سید اکنون

جمال و سید اشراف و عون صدر احرارم

چو خورشید زرافشانم ز نور و نار با بهره

موالی را همه نورم معادی را همه نارم

بباغ ملکت و دولت بپاد افراه و پاداشن

عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم

دلم دریای بخشنده است و دستم ابر بارنده

ازین ابر و ازین دریا بر اهل فضل دربارم

جهانرا فخر باشد خدمت من عارفی زانرو

که من از گوهر و اصل و نژاد فخر بی عارم

ندانم یار کس خود را و بی کس یار خود دانم

بنفس خود همی گویم که بی یارم پی یارم

خداوندا تو زینها شرم داری گفت و من بنده

زبان تو شدم تا از تو هم پیش تو نگذارم

گذارم وام طبع خود باندک مدح صدر تو

که از انعام اسلاف تو اندر وام بسیارم

درین مقطع بسعدالملک برنتوان دعا گفتن

که اندر کار خود دانا و زیرک سار و هشیارم