گنجور

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۹

 

زحال من چسان آگاه گردد شوخ خودکامم

که قاصد را بلب ماند نی شد ناله پیغامم

چنان سیل سرشکم کرده طوفان در شب هجران

که موج اشک شد انگشت حیرت بر لب بامم

بحسرت بگذرانم بسکه دور از شکرین لعلی

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۴

 

غمی در خاطر هر کس وطن گیرد غمین باشم

دلی در هر کجا آید به درد اندوهگین باشم

به یاد عارضی سیاره ریزد در کنارم چشم

ز دامان پر انجم آسمانی بر زمین باشم

هنرور را فلک دایم ز اشک اندوهگین دارد

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۸

 

نماید چون جرس در راه شوق شوخ بیباکم

طپیدنهای دل از رخنه های سینهٔ چاکم

به اهل درد حاجت نیست زاد ره پس از مردن

که از پهلوی نقد داغ، گنجی در ته خاکم

رگ ابری شود خونبار بر روی هوا پیدا

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۷

 

ز بی‌تابی شود هردم فزون‌تر آتش شوقم

تپیدن‌های دل دامن زند بر آتش شوقم

کف خاکستر گردون غبار نیستی گردد

فلک از پا در آید چون کشد سر آتش شوقم

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۲

 

فزونتر گردد از زهد ریایی نخوت مردم

کدوی باده بر خود بند تا خود را نسازی گم

گره از رشتهٔ تقدیر نگشاید اگر جویا

سراسر پنجهٔ سعی تو یک ناخن شود چون سم

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۳

 

شبی کز یاد آن مه بر جگر دندان بیفشارم

چکد از دیده ام سیاره چون مژگان بیفشارم

سرم چون جاده باشد در کنار دامن منزل

اگر پا در طریق طاعت یزدان بیفشارم

کم از معنی ندانند اهل معنی لفظ رنگین را

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۱

 

دل پراضطرابی؛ دست و پا گم کرده‌ای دارم

سری؛ با کافری راه خدا گم کرده‌ای دارم

به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و رنجم

به حیرانی ضمیر مدعا گم کرده‌ای دارم

به خود از کوی بیهوشی چنان آهسته می‌آیم

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۷

 

شدم پیر و همان مغلوب نفس غفلت آیینم

همان همچون شرر در خاره مست خواب سنگینم

عجب دارم که لعلش آشنایی با لبم جوید

مگر بر لب رسد در آرزویش جان شیرینم

چو آن خلوت که از گلجام باشد تا بدان او را

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۶

 

عذار لعل‌گون خوب است از خوبان به هم سودن

به انداز گزیدن‌ها لب و دندان به هم سودن

حریصم بس که بر نظارهٔ شب‌های وصل او

دلم در چنگل باز است از مژگان به هم سودن

هلاک تندیی، در عین صلحم، از تو می‌آید

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۰

 

جهان را محتسب، چندی به کام می پرستان کن!‏

ز می خمخانه ها را رشک کهسار بدخشان کن!‏

ز قید بوریا هم درد اگر داری مجرد شو

سموم آه را آتش فروز این نیستان کن

خرامت را بود کیفیت گردیدن ساغر

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۴

 

تو و نامهربانی و به قصد ما میان بستن

من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن

در آتش ریشه اش مانند نخل شعله جان دارد

سمندر را سزد بر سرو آهم آشیان بستن

پی قتلم که عمری شد هلاک آن بر و دوشم

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۵

 

نخواهد کرد گردون بعد از این آهنگ جنگ من

که باشد کوکبش بر پیکر آثار خدنگ من

به صد بی تابی پروانه گرد شمع رخساری

به بال دل تپیدین می پرد طاووس رنگ من

زداید کلفت از دلم یاد بناگوشی

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۰

 

تو و مستی و ناز و عشوه و مغرور خود بودن

من و بی طاقتی و راه صحرا و نیاسودن

من و گریان چو ابر از غم، من و نالان چو نی هر دم

تو و خندان به رنگ گل، تو و پیمانه پیمودن

به ضبط خویش تا کی غنچه می مانی، که در آخر

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۱

 

چو رو از برقع آن رشک قمر می آورد بیرون

به چشم مردمک چون مور پر می آورد بیرون

عجب نبود نگاهم آب و رنگ آه اگر دارد

سرشک آسا سر از چاک جگر می آورد بیرون

به صد رنگینی طاووس جنت یاد رخساری

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۷

 

ز پهلوی ریاضت کسب انوار سعادت کن

دلت را از گداز تن حباب بحر رحمت کن

دل ز افسردگیها مرده ام را جانی از نو بخش

به شکر خند لطفی کار صد شور قیامت کن

صفای دل به نان خشک کی حاصل شود زاهد

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۷

 

برون آی از نقاب و مشهدم را رشک ایمن کن!‏

چراغی بر مزار کشتگان خویش روشن کن!‏

گل شب زنده داری از ریاض زندگانی چین

‏ متاع فیض بر بالای هم چون ماه، خرمن کن!‏

ز کتمان غمش تنگ آمدم، بی طاقتی رحمی

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۳

 

دل آگاه آزاد است از اندیشهٔ مردن

چراغ طور عرفان را نباشد بیم افسردن

رمیدن باعث الفت شود روشن روانان را

که موج آغوش بگشاید ز هر پهلو تهی کردن

بود دایم دلش ز اندیشهٔ روز حساب ایمن

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۷

 

چنان یکباره ترک تیغ باز من برید از من

کز آن قطع نظر خونابهٔ حسرت چکید از من

به نیروی محبت کرد صید خویشتن دل را

بسان دام ماهی هر قدر دامن کشید از من

چنان هر قطره خون دیده ام بر خاک می غلتد

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۳

 

خداوندا دل وارسته از دنیا کرامت کن

به سویت افتقار از غیرت استغنا کرامت کن

به مقصد می‌رساند هرکسی را لطف از راهی

مرا هم فتح بابی از در دل‌ها کرامت کن

زبان گفتگو کردی عطا، توفیق غوری ده!

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۴

 

به خود بست آنکه ز آب و تاب خود چون گوهر غلتان

بود سرگشتهٔ گرداب خود چون گوهر غلتان

ز بس از ترک خواهش آبرو گردآوری کردم

رسانده دام ام را آب خود چون گوهر غلتان

مگر مثل تویی باشد که پهلوی تو نشیند

[...]

جویای تبریزی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
sunny dark_mode