گنجور

 
جویای تبریزی

زحال من چسان آگاه گردد شوخ خودکامم

که قاصد را بلب ماند نی شد ناله پیغامم

چنان سیل سرشکم کرده طوفان در شب هجران

که موج اشک شد انگشت حیرت بر لب بامم

بحسرت بگذرانم بسکه دور از شکرین لعلی

نگین دان چشم پرخونی شود از پهلوی نامم

بجسم نازکش ترسم که سنگینی کند جویا

قبا از نکهت گل گر کند در بر گل اندامم