فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
تو ای بلبل گهی از نالة خود شاد کن ما را
اگر از ناله وامانی دمی فریاد کن ما را
فراغت هر سر مو را به بند صد هوس دارد
کجایی ای گرفتاری، بیا آزاد کن ما را
به یاد ما نمیگوییم خاطر رنجه کن دایم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
ز روح باده صد ره گرچه خالی شد تن مینا
ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا
چرا دود از دماغ میپرستان برنمیآرد
که برق باده آتش میزند در خرمن مینا
نوای بیغلط زن امشب ای مطرب که مستان را
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
سراپا شعله گردیدست کاینم جامة آل است
سپند جان ما را کرده در آتش که این خال است
چو برطرف رخ او زلف را دیدم یقین کردم
که روز وصل را شام فراقی هم به دنبال است
طریق دل خطرناک است زین جا سرسری مگذر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶
ز ضعفم بیتو بر تن از گرانی مو نمیجنبد
نگه تا حشر ازین پهلو به آن پهلو نمیجنبد
نمیجنبد به خون کس فلک را تیغ بیرحمی
ترا تا در اشارت گوشة ابرو نمیجنبد
که میآرد به مشتاقان دگر پیغام زلف او؟
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷
شکاری گر به دام افتد چه شد، زینها هزار افتد
خوشا اقبال صیّادی که در دام شکار افتد
گذشتم بر خزان باد بهارم خون به جوش آورد
چه خواهد شد اگر روزی گذارم بر بهار افتد!
محیط عشق خوبان زورقآشام است گردابش
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸
وجودت تا ز چشم کیمیای امتیاز افتد
چو سیم قلب یک دم کاش راهت بر گداز افتد
تو کز هول صراط از پا فتادی وه نمیدانم
چه خواهی کرد اگر ره بر دم شمشیر ناز افتد؟
چه یکرنگی است این یارب که گر محمود را بر دل
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹
ز استغنا خیالش را به ما پروا نمیافتد
نگاهش پرتو خور گر بود بر ما نمیافتد
مه رویش گهی تاب از غضب دارد گه از باده
به گلزار جمال او گل از گل وانمیافتد
اگر سررشتة کار اسیران بلا نبود
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲
ز من دور آن پری پیکر به صد دستور میگردد
به دل نزدیکتر از جان به ظاهر دور میگردد
برای زخم تیرش سینة بیطالعی دارم
که گر الماس ریزم مرهم کافور میگردد
نگاه ما چه سربازی تواند کرد در کویش
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳
ز اشک گرم من آتش کباب میگردد
چه آتشی است که در دیده آب میگردد
نگاه نرگس مست که در کمین منست؟
که صبر در دل من اضطراب میگردد
خراب میکدة عشوهای شوم کانجا
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶
نگاهش ناگهان چون تیر نازی بر کمان بندد
اجل بیتاب میگردد که خود را بر نشان بندد
به صد دل از دم شمشیر نازش آرزو دارد
اجل تعویذ زخمی را که بر بازوی جان بندد
به کینم بر کمر شمشیر جرأت بست و حیرانم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴
لبت تا شیوة سحر و فسون را مضطرب دارد
دلم هنگامة اهل جنون را مضطرب دارد
به من گرم تواضع آن بت و اشکم سراسیمه
که گرمی کردن خورشید خون را مضطرب دارد
چه سان پنهان کنم مهر تو بر اغیار سنگین دل!
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶
چنان دل تیر آن ابرو کمان را در نظر دارد
که رقص جلوه دایم بر بساط نیشتر دارد
مدان خاصم اگر ظاهر نگردد سوز پنهانم
ز آتش ابرة خاکستر من آستر دارد
چو خون بسته خود را در رگ یاقوت میدزدم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷
ز اشکم چهره گه خونین و گه همرنگ زر دارد
مر آن رنگرز هر لحظه در رنگ دگر دارد
اگر در آرزوی پای بوسش خاک گردیدم
نسیمی آید و ناگه مرا از خاک بردارد
چه شد بازم، دگر روی دلم با کیست کز سینه
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸
به رنگ عشقبازان برگ برگش رنگ زر دارد
نرنجد نوبهار از ما، خزان جای دگر دارد
عجب دامی به بال از ذوق پرواز قفس دارم
وگرنه میتواند دل ز گلشن کام بردارد
پیام شوق ادا کردن نباشد کار هر خامی
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹
نه اخگر از فسردان گرد خاکستر به بردارد؟
که آتش نیز در عهد رخش خاکی به سر دارد
نگاهی گر کند با ناز صد ره مصلحت بیند
چو من، سر رشتة او نیز بدخویی دگر دارد
چنین کز ناتوانی در رهش از پای افتادم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱
حدیث قتل من با تیغ دایم در عیان دارد
همیشه خنجر او حرف خونم بر زبان دارد
به ابرویش نهادم دل ولی از بیم میلرزم
چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد
فریب خط مخور، از فتنة چشمش مشو ایمن
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲
لب شیرین تبسّم خندة سحرآفرین دارد
ز خوبی هر چه دارد نازنینم نازنین دارد
در آزار دل من ضبط خود کی میتواند کرد!
که از صد عاشق بیخان و مان زلفش همین دارد
شب دیجور کرد اظهار همچشمی او روزی
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳
به ما عمریست زلف یار سودا در میان دارد
خم و پیچی که دارد جمله با ما در میان دارد
به دست ما اسیران بلا سررشتة کاری
نخواهد بود تا زلف بتان پا در میان دارد
نه از فرهاد بر جا ماند نقشی نه ز خسرو هم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶
ز طرز غنچه پی بردم که شرم روی او دارد
ز رنگ شعله دانستم که بیم خوی او دارد
گمان داری که آزادند نزدیکان او؟ نه نه
گرهبند قبا پیوسته در پهلوی او دارد
نگه در دیده میدزدم که دارد عکس او در بر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲
دماغم باج ذوق از نشئة سرشار میگیرد
گلم از تردماغی بر سر دستار میگیرد
به دشمن کرد عهد من وفا یاری تماشا کن
برای خاطر من خاطر اغیار میگیرد
ز خود آزردهام راهی به شهر بیخودی خواهم
[...]