گنجور

 
فیاض لاهیجی

چنان دل تیر آن ابرو کمان را در نظر دارد

که رقص جلوه دایم بر بساط نیشتر دارد

مدان خاصم اگر ظاهر نگردد سوز پنهانم

ز آتش ابرة خاکستر من آستر دارد

چو خون بسته خود را در رگ یاقوت می‌دزدم

ز بی‌آبی سپهرم غرقه در آب گهر دارد

دل سنگ از سرشک گریه‌ام سوراخ سوراخست

اسیر چشم او الماس در بار جگر دارد

سرم را کرده از آشفتگی بیگانة بالین

سر زلفی که دایم سر به بالین کمر دارد

همای زلف او کی سایه اندازد به سرما را

که دایم بیضة خورشید را در زیر پر دارد

مرا آشفتگی محروم دارد از لبش فیّاض

وگرنه می‌تواند دل ز لعلش کام بردارد