گنجور

 
فیاض لاهیجی

نه اخگر از فسردان گرد خاکستر به بردارد؟

که آتش نیز در عهد رخش خاکی به سر دارد

نگاهی گر کند با ناز صد ره مصلحت بیند

چو من، سر رشتة او نیز بدخویی دگر دارد

چنین کز ناتوانی در رهش از پای افتادم

مگر باد صبا گرد مرا از خاک بر دارد

کجا آزادی اندر خواب بیند ناتوان مرغی

که دام خویش با خود در شکنج بال و پر دارد

کسی حسرت برد فیّاض را بر بی‌کلاهی‌ها

که دایم بر سر از دولت کلاه درد سر دارد