گنجور

 
فیاض لاهیجی

دماغم باج ذوق از نشئة سرشار می‌گیرد

گلم از تردماغی بر سر دستار می‌گیرد

به دشمن کرد عهد من وفا یاری تماشا کن

برای خاطر من خاطر اغیار می‌گیرد

ز خود آزرده‌ام راهی به شهر بیخودی خواهم

که در غربت دلم می‌گیرد و بسیار می‌گیرد

مسیحا در علاج عشق قانون خوشی دارد

که از خود می‌رود آنگه رگ بیمار می‌گیرد

مرا آزرده زان دارد که از خود نیست آرامش

ز بس بی‌طاقتی آیینه در زنگار می‌گیرد

به محرومی نهادم دل ولی نومید نتوان شد

که حرمان تو باج از دولت بیدار می‌گیرد

زبون غیر اگر گشتیم در عشقش از آن باشد

که آن گل دامن ما را به دست خار می‌گیرد

عجب در خاک و خون غلتیده‌ام ظالم تماشایی

تو گل می‌چینی و نخل شهادت باز می‌گیرد!

به کف آیینة رازست اخلاص زلیخا را

چرا غافل سراغ یوسف از بازار می‌گیرد

حدیث سبحه چون با دست در آیین دینداری

بگوش من که پند از حلقة زنّار می‌گیرد

نه لایق بود نام غیر بردن پیش او فیّاض

زبان غیرتم از شرم این گفتار می‌گیرد