گنجور

 
فیاض لاهیجی

ز روح باده صد ره گرچه خالی شد تن مینا

ولی دست هوس کوته نشد از گردن مینا

چرا دود از دماغ می‌پرستان برنمی‌آرد

که برق باده آتش می‌زند در خرمن مینا

نوای بی‌غلط زن امشب ای مطرب که مستان را

چراغ باده پنهانست زیر دامن مینا

ندارد بلبلان، گر پای نسبت در میان آید

قبای غنچه، اندامِ تن پیراهن مینا

بهار می‌پرستان شد، نسیم لطف ساقی کو

گل صد نشئه را در غنچه دارد گلشن مینا

از آن می از گلوی شیشه بالاتر نمی‌آید

که ماند جای خون تو به اندر گردن مینا

به بزم باده فیّاض این ادا جا کرده در طبعم

که ساغر گوش می‌گردد به وقت گفتن مینا